زن بینوا یه طرف اتاق و شوهرش سوی دیگر،،هر دو از هم خجالت
زن بینوا یه طرف اتاق و شوهرش سوی دیگر،،هر دو از هم خجالت میکشیدند
مَرد سَر بلند نمیکرد که اشک های بیصدای همسرش رو نبینه،،گشت و گشت تا یه جمله واسه آروم کردنِ زن پیدا کنه،،پس بلند گفت:اصلاً بیا نذر کنیم! زن گفت: نذر؟چه نذری؟بنظرت شدنی ست؟
مَرد گفت حتماً!
نذر میکنیم خدا پسری عطا کند و به شکرانه اش،خون زوار الحسین را بریزد،،به زائرین مشرکِ حسین حمله کند،کَسی را زنده نگذارد و اموال شان غارت کند!! چشمانِ زن برقی زد و قبول کرد
از قضا صاحب پسری شدند،،نامش رو جمال الدین گذاشتند،،جمال در خانه و خانواده ای ناصبی به دنیا آمد و زیر سایه ی نفرت والدین از اهل بیت رشد کرد و به جوانی رسید
وقت ادای نذر بود دیگر
مادر،جمال رو صدا زد و حقیقت نذر شون رو با جَوونش در میان گذاشت
جمال پاسخ داد مادر!
مادر حرف ش رو قطع کرد و گفت همین که گفتم،،باید اَدای دین کنی
جمال بار سفر بست،شمشیر صیقل داد و از موصل خارج شد،،به شهر مسیّب رسید
سراغ کاروان حسینی رو گرفت،،گفتند ساعتی پیش گذشت،،ناچار به انتظار شد
گوشه ای کمین کرد و منتظر کاروان بعدی شد،،در رؤیا رقص شمشیرش رو تصور میکرد و خون شیعیان،،که خستگی بر او غالب شد و به خواب رفت،،خواب عجیبی دید،،قیامت شده بود و وقت حساب کِشی،،جمال رو آوردند،،نگاهی به او کردند و گفتند ناصبی ست،،آتش 🔥
بی توجه به فریاد ها و اِستمداد جمال او را کشیدند و بر آتش انداختند،،اما آتش بر او اثر نکرد،،مَلَک جهنم با تعجب و عصبانیت فریاد زد،،آتش،چرا نمیسوزانی اش؟ آتش پاسخ داد:گرد و غبار کاروان زوار الحسین او را فرا گرفته،،از توان من خارج است،،او را شستشو دادند و مجدداً بر آتش انداختند و باز هم ایمن ماند از آتش،،مَلک مجدداً فریاد زد حالا چرا ؟ آتش گفت:گرد و غبار پای زائرین به وجودش رخنه کرده،،
جمال از خواب پرید،،عرق سردی کرده بود،،دست به پیشانی کشید تا عرق برگیرد که دید بدن ش زیر گرد و غبار است و کاروانی در حال عبور
اشکش جاری شد،پا برهنه کرد و عقب قافله به راه افتاد،،به سرزمین عشق رسید،،أشهد گفت و چنان از عشق لبریز گشت که شعرهایش در وصف اهل بیت
شُهره ی خاص و عام گشت
دیوان ها نوشت و دیوانه وار عاشقی کرد
تا جایی که رقابتی بین او و ابن حماد که از شعرای بزرگ تشیع بود در مدحِ حضرت أمیر درگرفت
پس حضرت را به داوری طلبیدند و اشعار شون رو به ضریح مقدس حضرت انداختند،،چند دقیقه بعد شعر جمال الدین از ضریح خارج شد که با آب طلا و دستخط مولا نوشته شده بود، أحسنت،،ابن حماد کمی دلگیر شد،،شب مولا به خواب وی آمد،،دلجویی کرد و گفت،،تو از مایی و جمال تازه از ما شده
بر ما واجب است رعایت احوال او
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حضرت_عشق
مَرد سَر بلند نمیکرد که اشک های بیصدای همسرش رو نبینه،،گشت و گشت تا یه جمله واسه آروم کردنِ زن پیدا کنه،،پس بلند گفت:اصلاً بیا نذر کنیم! زن گفت: نذر؟چه نذری؟بنظرت شدنی ست؟
مَرد گفت حتماً!
نذر میکنیم خدا پسری عطا کند و به شکرانه اش،خون زوار الحسین را بریزد،،به زائرین مشرکِ حسین حمله کند،کَسی را زنده نگذارد و اموال شان غارت کند!! چشمانِ زن برقی زد و قبول کرد
از قضا صاحب پسری شدند،،نامش رو جمال الدین گذاشتند،،جمال در خانه و خانواده ای ناصبی به دنیا آمد و زیر سایه ی نفرت والدین از اهل بیت رشد کرد و به جوانی رسید
وقت ادای نذر بود دیگر
مادر،جمال رو صدا زد و حقیقت نذر شون رو با جَوونش در میان گذاشت
جمال پاسخ داد مادر!
مادر حرف ش رو قطع کرد و گفت همین که گفتم،،باید اَدای دین کنی
جمال بار سفر بست،شمشیر صیقل داد و از موصل خارج شد،،به شهر مسیّب رسید
سراغ کاروان حسینی رو گرفت،،گفتند ساعتی پیش گذشت،،ناچار به انتظار شد
گوشه ای کمین کرد و منتظر کاروان بعدی شد،،در رؤیا رقص شمشیرش رو تصور میکرد و خون شیعیان،،که خستگی بر او غالب شد و به خواب رفت،،خواب عجیبی دید،،قیامت شده بود و وقت حساب کِشی،،جمال رو آوردند،،نگاهی به او کردند و گفتند ناصبی ست،،آتش 🔥
بی توجه به فریاد ها و اِستمداد جمال او را کشیدند و بر آتش انداختند،،اما آتش بر او اثر نکرد،،مَلَک جهنم با تعجب و عصبانیت فریاد زد،،آتش،چرا نمیسوزانی اش؟ آتش پاسخ داد:گرد و غبار کاروان زوار الحسین او را فرا گرفته،،از توان من خارج است،،او را شستشو دادند و مجدداً بر آتش انداختند و باز هم ایمن ماند از آتش،،مَلک مجدداً فریاد زد حالا چرا ؟ آتش گفت:گرد و غبار پای زائرین به وجودش رخنه کرده،،
جمال از خواب پرید،،عرق سردی کرده بود،،دست به پیشانی کشید تا عرق برگیرد که دید بدن ش زیر گرد و غبار است و کاروانی در حال عبور
اشکش جاری شد،پا برهنه کرد و عقب قافله به راه افتاد،،به سرزمین عشق رسید،،أشهد گفت و چنان از عشق لبریز گشت که شعرهایش در وصف اهل بیت
شُهره ی خاص و عام گشت
دیوان ها نوشت و دیوانه وار عاشقی کرد
تا جایی که رقابتی بین او و ابن حماد که از شعرای بزرگ تشیع بود در مدحِ حضرت أمیر درگرفت
پس حضرت را به داوری طلبیدند و اشعار شون رو به ضریح مقدس حضرت انداختند،،چند دقیقه بعد شعر جمال الدین از ضریح خارج شد که با آب طلا و دستخط مولا نوشته شده بود، أحسنت،،ابن حماد کمی دلگیر شد،،شب مولا به خواب وی آمد،،دلجویی کرد و گفت،،تو از مایی و جمال تازه از ما شده
بر ما واجب است رعایت احوال او
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حضرت_عشق
۱۲.۲k
۰۸ دی ۱۴۰۱