رمان مرز عشق
رمان مرز عشق🫀
پارت۵
که یهو دیدم مهگل درو باز مرد و اومد تو وای چقدر دلم برای لباش تنگ شده بود.
مهگل: سلاممم نفس
ارسلان: سلام جذاب من.
مهگل: خجالت نده؛ این کیه؟
ارسلان: دیاناـ
مهگل: برای چی اومده؟
ارسلان: هیچی یکم خوش گذروندیم.
مهگل: بیا با خودم خوش بگذرون.
ارسلان: برو اتاقم اومدم
مهگل: چشممممم.
وقتی مهگل رفت نگاهم افتاد به دیانا با دستم بهش گفتم بلند شو. بلند شد و گفت:
دیانا: جانم.
اوهو جانم؟ راستش ته دلم براش قنج رفت ولی خوب با اینکه مهگل اندامه خوبی داشت ولی اندام دیانا بهتر بود. باید دوتاشون رو شکار کنم؛
ارسلان: لباست رو دربیار.
دیانا: نه تورو خدا.
ارسلان: بدووووو؛ اول بلوزت تا بهت بگم کی شروارت رو در بیاری.
دیانا: توکه داری بیری روی تخت خواب به من چه کار داری؟
ارسلان: اندامت بهتره از دیشب دلم برای اون سینه های یزرگ و سفیدت تنگ شده.
از خجالت قرمز شده بود. دیگه تحمل نداشتم؛ رفتم جلوش و لباسش رو در آوردم.
س*و*ت*ی*ن نداشت. دستم رو روی یکی از سینه هاش گذاشتم و فشار دادم.
۲مین بعد.
دست از فشار دادن سینه هاش برداشتم و باهم رفتیم توی اتاق من. دیدم مهگل نشسته و لباس هاش رو درنیورده.
ارسلان: چرا لباست رو درنیوردی؟
مهگل: رضا راست میگفت خیانت کردی.
ارسلان: خوب کردم.
مهگل: اع؛ فردا که ازت بابت تجاوز کردن شکایت کردم اونوقت میفهمی.
ترسیدم. رفتم جلوش لبم رو رولبش گذاشتم میک عمیقی زدم دستش رو دور گردنم حلقه کرد. نفس کم آوردمو ولش کردم.
ارسلان: اع؛ این چه حرفیه.
مهگل: ببین من بایه بوس خر نمیشم یا منو به عقد خودت درمیاری یا شکایت نیکنم ازت.
چاره ی دیگه ای نداشتم و ناچار گفتم:
ارسلان: باشه کی عقد کنیم؟
مهگل: فردا ساعت ۸صبح محضر باش.
ارسلان: انقدر زود؟
مهگل: حرف اضافی نباشه.
بعدم رفت سمت دیانا. یه نگاه بهش کرد و گفت:
مهگل: فردا منتظرتم عشقم خدا حافظ نفسم.
و رفت. نگاهم افتاد به دیانا که چشاش خیس بود.
ارسلان: چرل گریه میکنی؟
دیانا: آخه منو زن کردی بدبختم کردی الانم که داری بااون ازواج میکنی(باگریه)
ارسلان: فیلم هندیش نکن بابا تقسیر خودت بود میخواستی فرار نکنی.
منم تورو میخوام نه اینکه عاشقتم یا دوست دارم. فقط برای عشق حال خودم.
الانم شروارتو دربیار که میخوام عشق کنم🤤
پارت۵
که یهو دیدم مهگل درو باز مرد و اومد تو وای چقدر دلم برای لباش تنگ شده بود.
مهگل: سلاممم نفس
ارسلان: سلام جذاب من.
مهگل: خجالت نده؛ این کیه؟
ارسلان: دیاناـ
مهگل: برای چی اومده؟
ارسلان: هیچی یکم خوش گذروندیم.
مهگل: بیا با خودم خوش بگذرون.
ارسلان: برو اتاقم اومدم
مهگل: چشممممم.
وقتی مهگل رفت نگاهم افتاد به دیانا با دستم بهش گفتم بلند شو. بلند شد و گفت:
دیانا: جانم.
اوهو جانم؟ راستش ته دلم براش قنج رفت ولی خوب با اینکه مهگل اندامه خوبی داشت ولی اندام دیانا بهتر بود. باید دوتاشون رو شکار کنم؛
ارسلان: لباست رو دربیار.
دیانا: نه تورو خدا.
ارسلان: بدووووو؛ اول بلوزت تا بهت بگم کی شروارت رو در بیاری.
دیانا: توکه داری بیری روی تخت خواب به من چه کار داری؟
ارسلان: اندامت بهتره از دیشب دلم برای اون سینه های یزرگ و سفیدت تنگ شده.
از خجالت قرمز شده بود. دیگه تحمل نداشتم؛ رفتم جلوش و لباسش رو در آوردم.
س*و*ت*ی*ن نداشت. دستم رو روی یکی از سینه هاش گذاشتم و فشار دادم.
۲مین بعد.
دست از فشار دادن سینه هاش برداشتم و باهم رفتیم توی اتاق من. دیدم مهگل نشسته و لباس هاش رو درنیورده.
ارسلان: چرا لباست رو درنیوردی؟
مهگل: رضا راست میگفت خیانت کردی.
ارسلان: خوب کردم.
مهگل: اع؛ فردا که ازت بابت تجاوز کردن شکایت کردم اونوقت میفهمی.
ترسیدم. رفتم جلوش لبم رو رولبش گذاشتم میک عمیقی زدم دستش رو دور گردنم حلقه کرد. نفس کم آوردمو ولش کردم.
ارسلان: اع؛ این چه حرفیه.
مهگل: ببین من بایه بوس خر نمیشم یا منو به عقد خودت درمیاری یا شکایت نیکنم ازت.
چاره ی دیگه ای نداشتم و ناچار گفتم:
ارسلان: باشه کی عقد کنیم؟
مهگل: فردا ساعت ۸صبح محضر باش.
ارسلان: انقدر زود؟
مهگل: حرف اضافی نباشه.
بعدم رفت سمت دیانا. یه نگاه بهش کرد و گفت:
مهگل: فردا منتظرتم عشقم خدا حافظ نفسم.
و رفت. نگاهم افتاد به دیانا که چشاش خیس بود.
ارسلان: چرل گریه میکنی؟
دیانا: آخه منو زن کردی بدبختم کردی الانم که داری بااون ازواج میکنی(باگریه)
ارسلان: فیلم هندیش نکن بابا تقسیر خودت بود میخواستی فرار نکنی.
منم تورو میخوام نه اینکه عاشقتم یا دوست دارم. فقط برای عشق حال خودم.
الانم شروارتو دربیار که میخوام عشق کنم🤤
- ۵.۷k
- ۳۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط