PART6
#PART6
#خلسه
آرمان فک..شو سف..ت کردو با خونسردی تمام گفت:«رسیدیم خونه بهت نشون میدم دختر کوچولو!»
*
از فرودگاه خارج شدیم،سه تا بوگاتی مشکی اومده بودن به استقبالمون،آرمان در صندلی عقب و برام باز کرد که بشینم،یه نگاهی بهش انداختمو چشم قره ای بهش رفتم،از سر لجبازی از در سمت مخالف وارد ماشین شدم که آرمان هم سوار ماشین شد،راننده یه پسر جوون خوش چهره بود و خیلی محترمانه گفت:«خیلی خوش اومدید آقا،خانم!»
تعجب کردم از اینکه توی اسراییل انقدر رو.ون فارسی حرف میزنن،آرمان خیلی جدی نشسته بود و با حلقه ی توی دست چپش ور میرفت که جواب راننده رو خودم دادم:«خیلی ممنونم»
راننده از آینه جلو بهم نگاهی کرد و گفت:«خواهش میکنم خانم» و ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم،سکوت داخل ماشین حکمفرما شده بود و کسی حرفی نمیزد،دست به سی..نه نشسته بودم و اخما..مو توی هم کشیده بودم و از پنجره به بیرون خیره شده بودم که راننده سکوت بین.مون رو شکست:«سفرتون خوب پیش رفت آقا آرمان؟»
آرمان با جدیت درحالی که دستی به ته ریشش کشید گفت:«بد نبود،تونستم مدارک لازم و جمع کنم و رضایت چندتا شرکت معتبرو بگیرم»
مدارک و رضایت چندتا کشور معتبر؟؟مگه آرمان فقط برای ازدواج با من از ترکیه نیومده بود ایران؟یعنی کارهای دیگه ای هم برای انجام دادن داشته فقط من نبودم،من احم.قو باش فکر میکردم فقط بخاطر من اومده،حالا اینا به کنار این مدارک و رضایت و چرت و پرتارو واسه چه کاری میخواد اصلا؟یعنی آرمان چی تو سرشه؟
یهو دوباره با صدای راننده رشته ی افکارم پا..ره شد:«خوشحالم،شما واقعا برای این پروژه خیلی زحمت کشیده بودین و قطعا باید راضی میشدن!»
آرمان با صدای واضحی جواب راننده رو داد:«ممنونم،از الیزابت چخبر؟اومده؟»
با بردن اسم الیزابت دوباره اخمام رفت توی هم و ناخو.نام و از حرص و ناخودآگاه توی گوش.تم فرو کردم که راننده ادامه داد:«بله دیروز رسیدن،ایشونم کارهاشون و انجام دادن و منتظر شما هستن تا ادامه ی پروژه رو کامل کنید!»
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#اشتباه_من
#عاشقانه
#زیبا
#غمگین
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
#چشم_چران_عمارت
#مستر
#بیبی_مانستر
🍓🤍 . √• @Zeynab_ku
#خلسه
آرمان فک..شو سف..ت کردو با خونسردی تمام گفت:«رسیدیم خونه بهت نشون میدم دختر کوچولو!»
*
از فرودگاه خارج شدیم،سه تا بوگاتی مشکی اومده بودن به استقبالمون،آرمان در صندلی عقب و برام باز کرد که بشینم،یه نگاهی بهش انداختمو چشم قره ای بهش رفتم،از سر لجبازی از در سمت مخالف وارد ماشین شدم که آرمان هم سوار ماشین شد،راننده یه پسر جوون خوش چهره بود و خیلی محترمانه گفت:«خیلی خوش اومدید آقا،خانم!»
تعجب کردم از اینکه توی اسراییل انقدر رو.ون فارسی حرف میزنن،آرمان خیلی جدی نشسته بود و با حلقه ی توی دست چپش ور میرفت که جواب راننده رو خودم دادم:«خیلی ممنونم»
راننده از آینه جلو بهم نگاهی کرد و گفت:«خواهش میکنم خانم» و ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم،سکوت داخل ماشین حکمفرما شده بود و کسی حرفی نمیزد،دست به سی..نه نشسته بودم و اخما..مو توی هم کشیده بودم و از پنجره به بیرون خیره شده بودم که راننده سکوت بین.مون رو شکست:«سفرتون خوب پیش رفت آقا آرمان؟»
آرمان با جدیت درحالی که دستی به ته ریشش کشید گفت:«بد نبود،تونستم مدارک لازم و جمع کنم و رضایت چندتا شرکت معتبرو بگیرم»
مدارک و رضایت چندتا کشور معتبر؟؟مگه آرمان فقط برای ازدواج با من از ترکیه نیومده بود ایران؟یعنی کارهای دیگه ای هم برای انجام دادن داشته فقط من نبودم،من احم.قو باش فکر میکردم فقط بخاطر من اومده،حالا اینا به کنار این مدارک و رضایت و چرت و پرتارو واسه چه کاری میخواد اصلا؟یعنی آرمان چی تو سرشه؟
یهو دوباره با صدای راننده رشته ی افکارم پا..ره شد:«خوشحالم،شما واقعا برای این پروژه خیلی زحمت کشیده بودین و قطعا باید راضی میشدن!»
آرمان با صدای واضحی جواب راننده رو داد:«ممنونم،از الیزابت چخبر؟اومده؟»
با بردن اسم الیزابت دوباره اخمام رفت توی هم و ناخو.نام و از حرص و ناخودآگاه توی گوش.تم فرو کردم که راننده ادامه داد:«بله دیروز رسیدن،ایشونم کارهاشون و انجام دادن و منتظر شما هستن تا ادامه ی پروژه رو کامل کنید!»
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#اشتباه_من
#عاشقانه
#زیبا
#غمگین
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
#چشم_چران_عمارت
#مستر
#بیبی_مانستر
🍓🤍 . √• @Zeynab_ku
۶.۴k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.