میان دو زنجیر سنگین

میان دو زنجیر سنگین،
فقط یک نخ مانده؛
نازک، لرزان،
انگار هر لحظه ممکن است تسلیم شود.

همین باریکی عجیب،
تمام وزنِ ناگفته‌ها را نگه داشته .
نه آن‌قدر محکم که خیالت راحت باشد،
نه آن‌قدر ضعیف که رهایش کنی.

گاهی همین چیزهای ظریف‌اند
که بیشترین دردِ ماندن را
بی‌صدا تحمل می‌کنند…
.
دیدگاه ها (۶)

⁨⁨⁨حقیقت تلخ یک شبِ فراموش‌شدهمن خسته‌تر از آن بودم که حتی ب...

⁨⁨⁨نمیدانم این‌بار از کجا شروع کنم؟؟از پنجره‌ای که سال‌هاستب...

{سناریوی شماره ۸} || پارت چهل دوم ||نام سناریو: 《 قلبی از سن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط