حقیقت تلخ یک شب فراموششده

⁨ ⁨ ⁨ حقیقت تلخ یک شبِ فراموش‌شده

من خسته‌تر از آن بودم که حتی به چیزی فکر کنم،
فقط می‌خواستم برسم خانه
و با همان لباس‌ها روی تخت بیفتم و خاموش شوم.

اما انگار دنیا گاهی تصمیم می‌گیرد
همان لحظه‌ای که تو از پا افتاده‌ای،
یک اتفاق نادر را در آغوشت بیندازد.
گفتی بیا…
قرار شد شب کنار هم باشیم.
تمام خستگی مثل بخار از تنم بلند شد.
فقط یک حس داشتم:
رسیدن

یادت هست شبی که دنبالم آمدی؟
انگار قرار بود هیچ رگی از ما
به اضطراب وصل نباشد.
قرار بود شب تا صبح حرف بزنیم؛
در سکوتی که فقط صدای نفس‌های ما
ریتم آهنگش را بسازد .

من که خواب از چشمانم پریده بود،
انگار سال‌ها تشنه‌ی همین یک شب بودم.
به تو ‌گفتم نخواب،
اما تو!
عاشق خواب
گفتی «فقط چند دقیقه…»
و همان چند دقیقه
تمام شب شد.

خواب که رفتی
من بالای سرت نشستم
و هیچ دلی نداشتم بیدارت کنم.
تو نمیدانی،
آن لبخند کوچکی که توی خواب
روی لب‌هایت می‌نشست…
حکم مرگ و زندگی داشت.
هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شود

گاهی انگشتانم را
لای موهایت فرو می‌بردم،
آرام…
انگار می‌ترسیدم رویا را بیدار کنم.
هنوزم گاهی
یک تار مو لای انگشتانم پیدا می‌کنم
و برای یک ثانیه
باور می‌کنم
از همان شب مانده
و هنوز مال توست.
و همان یک ثانیه
تمام آن شب را
به سرعت نور
به صورتم می‌کوبد.

من نخوابیدم،
حتی یک لحظه.
نه حتی یک لحظه.
کنارت دراز کشیده بودم،
صورتم روبه‌روی صورتت،
دنیا در ده سانتی‌متری ما جمع شده بود.
گاهی دستم از بی‌حرکتی می‌گرفت،
بلند می‌شدم
دستم را زیر چانه می‌گذاشتم
و فقط نگاهت می‌کردم.
ماه
از لای پرده‌ی نازک اتاق
نوری می‌پاشید
که انگار مخصوص تو طراحی شده بود.
همان نور باعث شد
از تو عکسی بگیرم؛
عکسی که هنوز
قلبم را از‌ جا می‌کند.

انگار پاندول ساعت
آن شب یک موتور جت قرض گرفته بود.
بی‌رحمانه می‌دوید
تا ما را
به صبح برساند.

ساعت چهار،
آسمان کم‌کم روشن شد
و من در اوج خوشبختی
غمگین شدم.
چون می‌دانستم
صبح
این رؤیا را از ما می‌گیرد.

حالا
بعد از این همه مدت،
هنوز همان لحظه‌ها
مثل فیلمی بی‌پایان
جلوی چشمم رد می‌شوند.
هر بار یادشان می‌افتم،
لبخند می‌زنم…
اما بلافاصله
تمام تنم یخ می‌زند.
چه شد؟
کجا رفت؟
چطور ممکن است
آن همه دوست داشتن
یکباره دود شود و برود؟
این عدالت نبود،
هیچ شباهتی به عدالت نداشت.
گاهی فکر میکنم
آیا تو هم آن شب را یادت هست؟
بعد یادم می‌افتد
تو تمام شب خواب بودی…
و آدم خواب‌هایش را
به یاد نمی‌آورد.
.
.
.
بیداریِ من؛ خوابِ تو؛ پایانِ ما🌙
دیدگاه ها (۱۱)

⁨⁨⁨نمیدانم این‌بار از کجا شروع کنم؟؟از پنجره‌ای که سال‌هاستب...

در من کسی نفس می‌کشد که سال‌هاست مرده استحالا در منکسی راه م...

یک شب هم باید با هم بیدار بمانیم تا خود صبح . هی چشمهای تو پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط