cursed bloods 39
گفت:
-چرا عمویی رسیدیم فقط چون تاریکه نمیبینی
مشکوک گفتم:
-حتی اگه کل برق منطقه هم بره بازم قصر واضح دیده میشه
گفت:
-چطوره خودت بری جلو و یک نگاه بندازی؟
نگاهم به لباس هاشون افتاد..با دل شوره گفتم:
-اگه شما سربازای مایین چرا..نشان هاتون جوره دیگست؟
مرد عصبی اومد سمتم و توی یک ثانیه دستامو از پشت گرفت و بلند گفت:
-اَحح بسته دیگه...همش فک فک فک همش سوال یه دقیقه در اون بی صاحاب رو ببند مخم رفت،وقتی میگیم سربازیم یعنی سربازیم دیگه چرا اینش کجه اینش راسته نداره
با ترس گفتم:
-به چه حقی بهم دست میزنی؟من شاهدختم حواست باشه چجوری باهام رفتار میک...
جلوی دهنم و گرفت و توی گوشم گفت:
-اگه تو شاهدختی..پس باید یک چیز خوب اون پایین برامون داشته باشی مگه نه؟
اون موقعست که بهت احترامی رو که لایقشی میزارم جوجه
تا فهمیدم قضیه از چه قراره به سرعت اون ترفندی که بابام بهم یاد داده بود و اجرا کردم و شروع کردم فرار کردن و کمک خواستن.
صدای داد مرد بلند شد و با درد فریاد کشید:
-گیلبرت برو دنبالششش شده مردش رو هم برام بیاری مهم نیست فقط بدوو
اون مرد سریع شروع کرد دویدن پشت سرم و تهدید کردنم:
-وایستا بچهه اگه واینستی جور دیگه ای پیش میره
حتی پشت سرمو هم نگاه نکردم و سریع چندتا سنگ از روی زمین برداشتم و پیچیدم سمت جاده...
دنبالم چرخید که محکم سنگ هارو پرت کردم سمتش..
انتظار داشتم با اینکارم بخوره زمین و ولم کنه ولی یهو چاقوش رو در اورد که جیغ زدم...
یهو از پشت گرفتم و محکم پرتم کرد روی زمین،شروع کردم تقلا کردن که توی صورتم داد زد:
-آشغال کوچولو..سمت من سنگ پرت میکنی؟هاننن؟
جیغ زدم:
-کمکککک یکی بیاد کمکممم..
محکم چاقوش رو توی معدم فرو برد که جیغ فرابنفشی کشیدم و با چشمای اشکی به دلم نگاه کردم..
پوزخندی زد و گفت:
-هرچقدر میخوای جیغ بکش اینجا هیچکس پیدات نمیکنه!
دستمو به یک سنگ بزرگ رسوندم و کلی زور زدم بلندش کنم ولی نتونستم..
متوجه دستم شد و تا خواست دستم رو بگیره چاقوش رو دزدیدم و محکم فرو کردم توی قلبش..
درش اوردم و اینبار محکم تر فرو کردم که از چشماش خون زد بیرون..
وحشت زده به خون توی چشماش که داشت روی صورتم فرو میریخت نگاهی کردم و به زور از زیر جسمش که نمیدونستم الان باید بهش بگم جسد یا نه بیرون اومدم..
کیفم رو همونجا ول کردم و شروع کردم دویدن.
...
زمان حال
با استرس از خواب بلند شدم و با دوتا دستام شکمم رو گرفتم..
چند بار پشت سر هم نفس کشیدم...
لعنتی امیدوارم موقع کابوس دیدن زیاد سروصدا نکرده باشم.
نگاهمو به اون مرد دادم که دیدم هنوزم خیلی جدی سرش رو گرفته و چشماش رو بسته.
-چرا عمویی رسیدیم فقط چون تاریکه نمیبینی
مشکوک گفتم:
-حتی اگه کل برق منطقه هم بره بازم قصر واضح دیده میشه
گفت:
-چطوره خودت بری جلو و یک نگاه بندازی؟
نگاهم به لباس هاشون افتاد..با دل شوره گفتم:
-اگه شما سربازای مایین چرا..نشان هاتون جوره دیگست؟
مرد عصبی اومد سمتم و توی یک ثانیه دستامو از پشت گرفت و بلند گفت:
-اَحح بسته دیگه...همش فک فک فک همش سوال یه دقیقه در اون بی صاحاب رو ببند مخم رفت،وقتی میگیم سربازیم یعنی سربازیم دیگه چرا اینش کجه اینش راسته نداره
با ترس گفتم:
-به چه حقی بهم دست میزنی؟من شاهدختم حواست باشه چجوری باهام رفتار میک...
جلوی دهنم و گرفت و توی گوشم گفت:
-اگه تو شاهدختی..پس باید یک چیز خوب اون پایین برامون داشته باشی مگه نه؟
اون موقعست که بهت احترامی رو که لایقشی میزارم جوجه
تا فهمیدم قضیه از چه قراره به سرعت اون ترفندی که بابام بهم یاد داده بود و اجرا کردم و شروع کردم فرار کردن و کمک خواستن.
صدای داد مرد بلند شد و با درد فریاد کشید:
-گیلبرت برو دنبالششش شده مردش رو هم برام بیاری مهم نیست فقط بدوو
اون مرد سریع شروع کرد دویدن پشت سرم و تهدید کردنم:
-وایستا بچهه اگه واینستی جور دیگه ای پیش میره
حتی پشت سرمو هم نگاه نکردم و سریع چندتا سنگ از روی زمین برداشتم و پیچیدم سمت جاده...
دنبالم چرخید که محکم سنگ هارو پرت کردم سمتش..
انتظار داشتم با اینکارم بخوره زمین و ولم کنه ولی یهو چاقوش رو در اورد که جیغ زدم...
یهو از پشت گرفتم و محکم پرتم کرد روی زمین،شروع کردم تقلا کردن که توی صورتم داد زد:
-آشغال کوچولو..سمت من سنگ پرت میکنی؟هاننن؟
جیغ زدم:
-کمکککک یکی بیاد کمکممم..
محکم چاقوش رو توی معدم فرو برد که جیغ فرابنفشی کشیدم و با چشمای اشکی به دلم نگاه کردم..
پوزخندی زد و گفت:
-هرچقدر میخوای جیغ بکش اینجا هیچکس پیدات نمیکنه!
دستمو به یک سنگ بزرگ رسوندم و کلی زور زدم بلندش کنم ولی نتونستم..
متوجه دستم شد و تا خواست دستم رو بگیره چاقوش رو دزدیدم و محکم فرو کردم توی قلبش..
درش اوردم و اینبار محکم تر فرو کردم که از چشماش خون زد بیرون..
وحشت زده به خون توی چشماش که داشت روی صورتم فرو میریخت نگاهی کردم و به زور از زیر جسمش که نمیدونستم الان باید بهش بگم جسد یا نه بیرون اومدم..
کیفم رو همونجا ول کردم و شروع کردم دویدن.
...
زمان حال
با استرس از خواب بلند شدم و با دوتا دستام شکمم رو گرفتم..
چند بار پشت سر هم نفس کشیدم...
لعنتی امیدوارم موقع کابوس دیدن زیاد سروصدا نکرده باشم.
نگاهمو به اون مرد دادم که دیدم هنوزم خیلی جدی سرش رو گرفته و چشماش رو بسته.
- ۱۴.۸k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط