ماشین زمان ...
ماشین زمان ...
پارت بیست و هشت(آخر)
_____________
ویو ا.ت
روی مبل طوسی رنگ وسط سالن نشسته بود ...حوصله انجام هیچ کاری رو نداشت کاش برنمی گشت ...
ای کاش های زیادی تو سرش ولی خب دیگه گذشت ...گذشته ها رو نمیشه تغییر داد ...باید به فکر حال خودت باشی الان چه کاری رو داری انجام میدی !
جین وارد خونه شد با کلی وسیله
هر وقت پسرعموش سوکجین رو صدا میزد یاد کیم سوکجین محافظ سلطنتی میافتاد ....
#ا.ت...خوبی؟!
ات اوهومی زیر لب گفت ...
#ا.ت...معلوم هست چه اتفاقی برات افتاده؟!...چرا اینجوری شدی ؟؟تو هیچوقت آنقدر افسرده نبودی ...
ات: سوکجینا...
#جانم؟!
ات:من چند روز بیهوش بودم؟؟
#سه روز ...برای چی ؟!
ات:من ...فقط سه روز بیهوش بودم ؟!...
ات:هیچی...
#راستی ا.ت بعد از ظهر دوستم از نیویورک میاد اینجا ...
ات:میشه من تو اتاق بمونم و بیرون نیام؟!
#...آره میشه...
پرش زمانی ...
رو تخت نشسته بود سریال نگاه میکرد ...سریال آقای ملکه ( من این سریال رو اصلا ندیدم و این فیک از روی این سریال تقلید نکردم)
در حال فیلم دیدن بود که در اتاق زده شد و جین اومد داخل
#ا.ت نمیای؟؟...شام بخوریم
ات:دوستت رفته ؟!
#نه بابا رفت لباس عوض کنه رو مخم هستید یونگی ام مثل تو افسرده شده دیگه دارید اعصابم رو...ا.ت؟!
با این حرف جین ا.ت سرش رو بالا آورد و سمت جین رفت
ات:گفتی یونگی؟!
#آ،آره ...یونگی
ات: فامیلیش چیه؟؟
#مین...مین یونگی که شوگا هم صداش میکنیم ...
ا.ت از کنار جین رد شد و سریع پله ها رو پایین رفت همون موقع یونگی از اتاق دیگه که طرف دیگه خونه بود بیرون اومد و از پله ها پایین رفت و روی مبل نشست ...ا.ت از پشت بهش نزدیک شد ...دقیقا بوی همون عطر رو میداد ...
ات:ی،یونگی؟!
یونگی با صدایی که شنید آروم برگشت سمت ا.ت سرش پایین بود
_بله؟!
ات:تو...
یونگی سرش رو بالا آورد ...با دیدن ا.ت تعجب کرد
_ا،ا.ت...
ا.ت سریع داخل بغل یونگی رفت و محکم تا جایی که میتونست بغلش کرد
جین که با تعجب داشت بهشون نگاه میکرد لب زد
#ه،همدیگه رو میشناسید؟!
ات آروم بلند شد
ات:تو دورانی کخ بیهوش بودم ...تو خوابم میدیدمش یه جورایی... رفته بودم تو دوران چوسان و...
#وایستا وایستا...داستان میبافی یا سرت به جایی خورده؟!...
ات: هیچکدوم ...
#یونگی تو هم تصادف کردی...
_اره...چند روز پیش با ماشین بودم به یه کامیون خوردم و عمل شدم ولی هیچوقت این اتفاق در اثر حادثه برام نیافتاد ...
#خدایا....بیاید غذا بخوریم ...
جین رفت ظرف ها رو بچینه ...
ات: تو واقعا...
_نتونستم بهت بگم دوست دارم ...
ات: بهت گفته بودم همیشه نگرانت میشم...
_یعنی...
ا.ت آروم شروع به بوس،یدنش کرد بعد از چند مین با صدایی که از به هم خوردن ملاقه پشت قابلمه توسط جین ایجاد شده بود از هم جدا شدن
#...
ادامه کامنت...
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#YOONGI#SUGA##fake
پارت بیست و هشت(آخر)
_____________
ویو ا.ت
روی مبل طوسی رنگ وسط سالن نشسته بود ...حوصله انجام هیچ کاری رو نداشت کاش برنمی گشت ...
ای کاش های زیادی تو سرش ولی خب دیگه گذشت ...گذشته ها رو نمیشه تغییر داد ...باید به فکر حال خودت باشی الان چه کاری رو داری انجام میدی !
جین وارد خونه شد با کلی وسیله
هر وقت پسرعموش سوکجین رو صدا میزد یاد کیم سوکجین محافظ سلطنتی میافتاد ....
#ا.ت...خوبی؟!
ات اوهومی زیر لب گفت ...
#ا.ت...معلوم هست چه اتفاقی برات افتاده؟!...چرا اینجوری شدی ؟؟تو هیچوقت آنقدر افسرده نبودی ...
ات: سوکجینا...
#جانم؟!
ات:من چند روز بیهوش بودم؟؟
#سه روز ...برای چی ؟!
ات:من ...فقط سه روز بیهوش بودم ؟!...
ات:هیچی...
#راستی ا.ت بعد از ظهر دوستم از نیویورک میاد اینجا ...
ات:میشه من تو اتاق بمونم و بیرون نیام؟!
#...آره میشه...
پرش زمانی ...
رو تخت نشسته بود سریال نگاه میکرد ...سریال آقای ملکه ( من این سریال رو اصلا ندیدم و این فیک از روی این سریال تقلید نکردم)
در حال فیلم دیدن بود که در اتاق زده شد و جین اومد داخل
#ا.ت نمیای؟؟...شام بخوریم
ات:دوستت رفته ؟!
#نه بابا رفت لباس عوض کنه رو مخم هستید یونگی ام مثل تو افسرده شده دیگه دارید اعصابم رو...ا.ت؟!
با این حرف جین ا.ت سرش رو بالا آورد و سمت جین رفت
ات:گفتی یونگی؟!
#آ،آره ...یونگی
ات: فامیلیش چیه؟؟
#مین...مین یونگی که شوگا هم صداش میکنیم ...
ا.ت از کنار جین رد شد و سریع پله ها رو پایین رفت همون موقع یونگی از اتاق دیگه که طرف دیگه خونه بود بیرون اومد و از پله ها پایین رفت و روی مبل نشست ...ا.ت از پشت بهش نزدیک شد ...دقیقا بوی همون عطر رو میداد ...
ات:ی،یونگی؟!
یونگی با صدایی که شنید آروم برگشت سمت ا.ت سرش پایین بود
_بله؟!
ات:تو...
یونگی سرش رو بالا آورد ...با دیدن ا.ت تعجب کرد
_ا،ا.ت...
ا.ت سریع داخل بغل یونگی رفت و محکم تا جایی که میتونست بغلش کرد
جین که با تعجب داشت بهشون نگاه میکرد لب زد
#ه،همدیگه رو میشناسید؟!
ات آروم بلند شد
ات:تو دورانی کخ بیهوش بودم ...تو خوابم میدیدمش یه جورایی... رفته بودم تو دوران چوسان و...
#وایستا وایستا...داستان میبافی یا سرت به جایی خورده؟!...
ات: هیچکدوم ...
#یونگی تو هم تصادف کردی...
_اره...چند روز پیش با ماشین بودم به یه کامیون خوردم و عمل شدم ولی هیچوقت این اتفاق در اثر حادثه برام نیافتاد ...
#خدایا....بیاید غذا بخوریم ...
جین رفت ظرف ها رو بچینه ...
ات: تو واقعا...
_نتونستم بهت بگم دوست دارم ...
ات: بهت گفته بودم همیشه نگرانت میشم...
_یعنی...
ا.ت آروم شروع به بوس،یدنش کرد بعد از چند مین با صدایی که از به هم خوردن ملاقه پشت قابلمه توسط جین ایجاد شده بود از هم جدا شدن
#...
ادامه کامنت...
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#YOONGI#SUGA##fake
۲۹.۷k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.