FatimaHosein

Fatima&Hosein🧿
یک شب هم باید با هم بیدار بمانیم
تا خود صبح. هی چشم‌های تو پر از
خواب شود و من ببوسمت و بگویم
کمی دیگر که حرف بزنیم می‌خوابیم
هی برایت تعریف کنم از بچگی‌هایم
که چقدر دلم میخواست پرنده باشم و
بروم روی ماه خورشید را ببوسم و نمیشد
و من غصه می‌خوردم و مادربزرگم کله ام را
می‌بوسید و میگفت طفلک دیوانه من
هی من برایت تعریف کنم از تنهایی این
چند قرن که تو نبودی و من هر شب
می‌نشستم با رودخانه حرف میزدم درباره
تو و رودخانه می‌خندید و میگفت نیست
نمی آید، بخواب. هی من برایت تعریف کنم
هر بهار که رد میشد و تو نبودی، من چقدر
می پژمردم در تماشای بوسه بازی پروانه و
گل حسن یوسف حیاط خانه قدیمی مان
هی من حرف بزنم و نگذارم تو بخوابی و
کم کم صبح شود. اولین شعاع آفتاب که از
لابلای پرده پنجره به تن ترد و نازک تو تابید
سفت بغلت کنم و تو را میان بوسه و نوازش
بخوابانم، تنگ آغوش خودم. که بخوابی و
چشم‌های درشت تیره ات را ببندی، که این
روزگار کینه توز هیچوقت تحمل دو خورشید
در یک آسمان را ندارد. تو بخوابی، من بنشینم
به تماشا کردنت. هی روز شب شود، شب
روز شود، تو خواب باشی. همه ایام بگذرند
و ما همانطور برای همیشه با هم بمانیم
تو خواب، من غرق تماشا. من و تو دو تشنه
لب نزدیک هم، تندیس نیاز و ناز، جهان آرام ...
دیدگاه ها (۱۵)

Fatima&Hosein🧿گفتم:" چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی! "خند...

Fatimaیا ابوالفضل...آموخته‌ایم از تو وفاداری راخون تو نوشت م...

Fatima&Hosein🧿دلبَر! دل بُریدم از همه به خاطرتخاطرات دلخواهم...

Fatima💛این روزها ...دلم زود می گیرد ، زود می شکند ...گاهی ه...

یک شب هم باید با هم بیدار بمانیم تا خود صبح . هی چشمهای تو پ...

از تو سکوت مانده و از من، صدای توچیزی بگو که من بنویسم به جا...

کاش هنوز نه سالم بود . سرم روی زانوی مادربزرگ بود که داشت بر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط