Amityville Horror House
10:Amityville Horror House
خانه ترسناک امیتویل
در حالی که آب از تمام بدنم میچکد با صدایی که احساس میکنم صدای خودم نیست حرف میزنم زیرا صدای همیشه آرام و مهربان ایت این صدا بیشتر شبیه صدای یک هیولا است:«چطور جرئت میکنی منو از پنجره بندازی بیرون؟»
دارم چی میگویم؟ صدایم مانند این است چند نفر هم زمان سخن بگویند جونگکوک چاقویی بیرون می آورد سر چاقو برق میزند و به سمت من نزدیک میشود،زک چشمانش از گریه جمع میشود . که جنگکوک چیزی را به زبانی میگوید که من نمیفهمم دارند چه میگویند؟
میخوام فرار کنم که جونگکوک مو هایم را میگیرد و من را زمین میزند و چشمان سیاهش در چمانم قفل شد زیر لب زمزمه میکند ببخشید
نوک چاقو را روی گردنم کشید. دردش کم بود، اما حس رهایی خون گرم از گردنم جدا میشود و جونگکوک با صدای ترسناکی میگوید:«من جک بهت دستور میدم بدن این دختر رو ول کنی»خون گرم از گردنم جاری شد—اما نه قرمز، بلکه سیاه. از آن خون، موجودی کوچک بیرون خزید. چیزی بین سایه و گوشت بیرون میزند میخواهم جیغ بزنم زیرا به اندازهی کافی خودم را نگه داشته ام که جونگکوک دهنم را میگرد و رو به موجود کوچک میکند از نگاهش بسیار ترسناک بود موجود لرزید،وبا صدایی مانند ناله ی باد ناپدید شد.اتاق برای لحظه ای ساکت شد.فقط صدای قطرات باران می آمد.
من سکوت را میشکنم و با سوالی بی ربط:«انگار امشب خونه از همیشه پر سر وصدا تره»
جونگکوک در حالی که کنارم نشسته به اطراف نگاه میکند:«خونه همیشه حرف میزنه فقط باید زبانشو بفهمی» خونی که چند ثانیه پیش روی گردنم بود و از من ریخت الان مانند اب دارد بخار میشود؛که باورش بسیار سخت است.!
به خودم جرئت میدهم سوال بپرسم:«اون چی بود؟» جونگکوک به سمتم میچرخد جوری که انگار منتظر بوه این را بپرسم
:«خونه میخواد نابودت کنه میخواد اینجا نگهت داره میخواد مال خوش کنه نمونش همینه..» به مکانی که موجود انجا بود اشاره میکند«..اگه دید اینجوری نمیشه از راه خوب میاد جلو بهتره ندونی هر چی بدونی بد تره»..ادامه دارد
خانه ترسناک امیتویل
در حالی که آب از تمام بدنم میچکد با صدایی که احساس میکنم صدای خودم نیست حرف میزنم زیرا صدای همیشه آرام و مهربان ایت این صدا بیشتر شبیه صدای یک هیولا است:«چطور جرئت میکنی منو از پنجره بندازی بیرون؟»
دارم چی میگویم؟ صدایم مانند این است چند نفر هم زمان سخن بگویند جونگکوک چاقویی بیرون می آورد سر چاقو برق میزند و به سمت من نزدیک میشود،زک چشمانش از گریه جمع میشود . که جنگکوک چیزی را به زبانی میگوید که من نمیفهمم دارند چه میگویند؟
میخوام فرار کنم که جونگکوک مو هایم را میگیرد و من را زمین میزند و چشمان سیاهش در چمانم قفل شد زیر لب زمزمه میکند ببخشید
نوک چاقو را روی گردنم کشید. دردش کم بود، اما حس رهایی خون گرم از گردنم جدا میشود و جونگکوک با صدای ترسناکی میگوید:«من جک بهت دستور میدم بدن این دختر رو ول کنی»خون گرم از گردنم جاری شد—اما نه قرمز، بلکه سیاه. از آن خون، موجودی کوچک بیرون خزید. چیزی بین سایه و گوشت بیرون میزند میخواهم جیغ بزنم زیرا به اندازهی کافی خودم را نگه داشته ام که جونگکوک دهنم را میگرد و رو به موجود کوچک میکند از نگاهش بسیار ترسناک بود موجود لرزید،وبا صدایی مانند ناله ی باد ناپدید شد.اتاق برای لحظه ای ساکت شد.فقط صدای قطرات باران می آمد.
من سکوت را میشکنم و با سوالی بی ربط:«انگار امشب خونه از همیشه پر سر وصدا تره»
جونگکوک در حالی که کنارم نشسته به اطراف نگاه میکند:«خونه همیشه حرف میزنه فقط باید زبانشو بفهمی» خونی که چند ثانیه پیش روی گردنم بود و از من ریخت الان مانند اب دارد بخار میشود؛که باورش بسیار سخت است.!
به خودم جرئت میدهم سوال بپرسم:«اون چی بود؟» جونگکوک به سمتم میچرخد جوری که انگار منتظر بوه این را بپرسم
:«خونه میخواد نابودت کنه میخواد اینجا نگهت داره میخواد مال خوش کنه نمونش همینه..» به مکانی که موجود انجا بود اشاره میکند«..اگه دید اینجوری نمیشه از راه خوب میاد جلو بهتره ندونی هر چی بدونی بد تره»..ادامه دارد
- ۵۰۲
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط