Amityville Horror House
11:Amityville Horror House
خانه ترسناک امیتویل
«اگه دید اینجوری نمیشه، از راه خوب میاد جلو. بهتره ندونی، هر چی بدونی بدتره...»
این حرف جونگکوک چندین هزار بار در ذهنم تکرار میشود. موقعی که برای صبحانه روی میز نشستهام و دارم غذا میخورم، به همین جمله فکر میکنم که پدرم حرف میزند و به خودم میآیم... و به چهرهاش خیره میشوم. انگار منتظر جوابم است ولی من حواسم به حرفهایش نبود. او دوباره تکرار میکند: «هعی، انگار حواست نیست... خوبی؟»
_آره... خوبم، فقط داشتم فکر میکردم.
_این چند شب خواب راحت نداشتم. من دقیقاً ساعت ۳:۳۳ شب از خواب میپرم، در حالی که تمام بدنم پر از عرقه. عجیب نیست؟
بابا نمیدونه اگه به حوادث خونه واکنش نشون بده، بیشتر میشه. چیکار کنم؟ فکر کنم خونه هنوز شروع نکرده از راه خوب بیاد جلو. فکر نمیکردم هیچوقت اینو بگم ولی خوشحالم که هنوز از راه خوب شروع نکرده، چون چیزهای خوب یهکم سختتره.
«چیزی نیست بابا، شاید یهکم بیخوابی کشیدی، درست میشه.» با لبخندی بینظیر این حرفها را میزنم و او هم میخندد و میگوید: «فکر کنم همینطور باشه.»
و بعد از صبحانه، یک عالمه وسایل را در کیفم جا میکنم. باید یهکم دور و اطراف خونه بگردم. پدرم میپرسد:
(کجا میری؟)
_یه گشتی میزنم.
_خوش بگذره.
_ممنون.
کیفم را روی شانهام میاندازم و موهایم را جمع میکنم. از دیشب صدای نفسهایی رو پشت سرم میشنوم که خیلی رو اعصابه. همینجوری بین درختان قدم میزنم. صبح بهترین موقعه برای رفتن بیرونه، عالیه. شبها... تمام ارواح احضار میشن.
در حالی که میخوام شاخهی پرپیچوخم را کنار بزنم، احساس میکنم چیزی پاهایم را میکشد. لیز میخورم، همهچیز از جلوی چشمهایم زود رد میشن و من جیغ میکشم. راستش رو بخوای جرئت نمیکنم چشمهام رو باز کنم که صدایی زیر گوشم میگوید:
«واو، اولین دفعهست یه دختری میبینم اینقدر قوی. چطوری تا الان نمردی؟» و میخندد.
دقیقاً بدون اینکه چشمهایم را باز کنم، جیغی میکشم و مشتی محکم میزنم. ولی مشتم واقعاً به چیزی میخورد! چشمهایم را باز میکنم که دختری را میبینم که کنارم نشسته و دستش را به دماغش گرفته. فریاد میزند:
«هعییی، مگه وحشیای؟»
ابروهایی کشیده، چشمانی بزرگ و دماغی کوچک دارد. موها و چشمهایش به رنگ قهوهای است و تا کنار شانهاش میآید. زیباست. در حالی که از دماغش خون میآید، آن را تمیز میکند و وقتی خون را میبیند، به من نشان میدهد:
«ببین، مگه دیوونهای؟»
_نه... من... ببخشید، فکر کردم...
_فکر کردی روحم؟
_چی؟
_تعجبی نداره، چون یه روح تو رو انداخت.
دختر بلند میشود. شلوار سیاهی پوشیده با نیمتنهای سفید. در حالی که شلوارش را میتکاند، به من خیره است
«انتظار داری بلندت کنم؟»
بلند میشوم، به اطراف خیره میشوم. نور آفتاب از میان درختان، زمین را نوازش میکند و من متعجب از زیباییهای اینجا هستم، با وجود اینکه اینجا یک قبرستان است.
قبرها به رنگ سفید هستند و با رنگ سیاه و خطی درست و زیبا، نام اشخاص نوشته شده است. جوری به دختر خیره شدهام که او ذهنم را میخواند و متوجه میشود که من توضیح میخواهم:
«خب... تو همون دخترهی خانهی امیتویل نیستی؟»
سرم را کج میکنم و به چشمان قهوهایاش خیره میشوم:
«خانهی امیتویل؟»
دختره میزند زیر خنده، در حالی که چالهای گونهاش مشخص میشود و به منظرهی زیبای پشت سرش و قبرها اشاره میکند:
«شوخی میکنی دیگه؟ اون خونه که از شهر یهکم دوره. حتی این قبرها رو نمیشناسی؟ بابا، تو تو اون خونه زندگی میکنی، اسمشو نمیدونستی؟»
سرم را تکان میدهم:
«نه، اسم خونه رو نمیدونستم. اتفاقی اومدم اینجا.»
خندهی دختر محو میشود:
«من... دوستای زیادی ندارم، چون... میتونم ارواح رو ببینم. همه بهم میگن دیوونه. تنها کسایی که میتونم باهاشون دوست باشم، ارواحن که بیشترشون قصد کشتنم رو دارن... یا آدمهای خونهی امیتویل، چون اونها هم بعد یه مدت ارواح رو میبینن.» ادامه دارد ..
خانه ترسناک امیتویل
«اگه دید اینجوری نمیشه، از راه خوب میاد جلو. بهتره ندونی، هر چی بدونی بدتره...»
این حرف جونگکوک چندین هزار بار در ذهنم تکرار میشود. موقعی که برای صبحانه روی میز نشستهام و دارم غذا میخورم، به همین جمله فکر میکنم که پدرم حرف میزند و به خودم میآیم... و به چهرهاش خیره میشوم. انگار منتظر جوابم است ولی من حواسم به حرفهایش نبود. او دوباره تکرار میکند: «هعی، انگار حواست نیست... خوبی؟»
_آره... خوبم، فقط داشتم فکر میکردم.
_این چند شب خواب راحت نداشتم. من دقیقاً ساعت ۳:۳۳ شب از خواب میپرم، در حالی که تمام بدنم پر از عرقه. عجیب نیست؟
بابا نمیدونه اگه به حوادث خونه واکنش نشون بده، بیشتر میشه. چیکار کنم؟ فکر کنم خونه هنوز شروع نکرده از راه خوب بیاد جلو. فکر نمیکردم هیچوقت اینو بگم ولی خوشحالم که هنوز از راه خوب شروع نکرده، چون چیزهای خوب یهکم سختتره.
«چیزی نیست بابا، شاید یهکم بیخوابی کشیدی، درست میشه.» با لبخندی بینظیر این حرفها را میزنم و او هم میخندد و میگوید: «فکر کنم همینطور باشه.»
و بعد از صبحانه، یک عالمه وسایل را در کیفم جا میکنم. باید یهکم دور و اطراف خونه بگردم. پدرم میپرسد:
(کجا میری؟)
_یه گشتی میزنم.
_خوش بگذره.
_ممنون.
کیفم را روی شانهام میاندازم و موهایم را جمع میکنم. از دیشب صدای نفسهایی رو پشت سرم میشنوم که خیلی رو اعصابه. همینجوری بین درختان قدم میزنم. صبح بهترین موقعه برای رفتن بیرونه، عالیه. شبها... تمام ارواح احضار میشن.
در حالی که میخوام شاخهی پرپیچوخم را کنار بزنم، احساس میکنم چیزی پاهایم را میکشد. لیز میخورم، همهچیز از جلوی چشمهایم زود رد میشن و من جیغ میکشم. راستش رو بخوای جرئت نمیکنم چشمهام رو باز کنم که صدایی زیر گوشم میگوید:
«واو، اولین دفعهست یه دختری میبینم اینقدر قوی. چطوری تا الان نمردی؟» و میخندد.
دقیقاً بدون اینکه چشمهایم را باز کنم، جیغی میکشم و مشتی محکم میزنم. ولی مشتم واقعاً به چیزی میخورد! چشمهایم را باز میکنم که دختری را میبینم که کنارم نشسته و دستش را به دماغش گرفته. فریاد میزند:
«هعییی، مگه وحشیای؟»
ابروهایی کشیده، چشمانی بزرگ و دماغی کوچک دارد. موها و چشمهایش به رنگ قهوهای است و تا کنار شانهاش میآید. زیباست. در حالی که از دماغش خون میآید، آن را تمیز میکند و وقتی خون را میبیند، به من نشان میدهد:
«ببین، مگه دیوونهای؟»
_نه... من... ببخشید، فکر کردم...
_فکر کردی روحم؟
_چی؟
_تعجبی نداره، چون یه روح تو رو انداخت.
دختر بلند میشود. شلوار سیاهی پوشیده با نیمتنهای سفید. در حالی که شلوارش را میتکاند، به من خیره است
«انتظار داری بلندت کنم؟»
بلند میشوم، به اطراف خیره میشوم. نور آفتاب از میان درختان، زمین را نوازش میکند و من متعجب از زیباییهای اینجا هستم، با وجود اینکه اینجا یک قبرستان است.
قبرها به رنگ سفید هستند و با رنگ سیاه و خطی درست و زیبا، نام اشخاص نوشته شده است. جوری به دختر خیره شدهام که او ذهنم را میخواند و متوجه میشود که من توضیح میخواهم:
«خب... تو همون دخترهی خانهی امیتویل نیستی؟»
سرم را کج میکنم و به چشمان قهوهایاش خیره میشوم:
«خانهی امیتویل؟»
دختره میزند زیر خنده، در حالی که چالهای گونهاش مشخص میشود و به منظرهی زیبای پشت سرش و قبرها اشاره میکند:
«شوخی میکنی دیگه؟ اون خونه که از شهر یهکم دوره. حتی این قبرها رو نمیشناسی؟ بابا، تو تو اون خونه زندگی میکنی، اسمشو نمیدونستی؟»
سرم را تکان میدهم:
«نه، اسم خونه رو نمیدونستم. اتفاقی اومدم اینجا.»
خندهی دختر محو میشود:
«من... دوستای زیادی ندارم، چون... میتونم ارواح رو ببینم. همه بهم میگن دیوونه. تنها کسایی که میتونم باهاشون دوست باشم، ارواحن که بیشترشون قصد کشتنم رو دارن... یا آدمهای خونهی امیتویل، چون اونها هم بعد یه مدت ارواح رو میبینن.» ادامه دارد ..
- ۵۴۷
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط