PART25
#PART25
#خلسه
****
(فردا ظهر؛ ساعت حدودای ۲ بعداز ظهر)
•آوا•
با نفس تنگی شدید از خواب میپرم،با وحشت به اطرافم نگاه میکنم که آرمان و لخت کنارم درحالی که دستش روی سینم افتاده و یجورایی بغلم کرده و به خواب رفته میبینم،دستش اونقدر سنگینه که نمیتونم درست نفس بکشم،پس بی دلیل نبود که داشتم خواب میدیدم یکی داره خفم میکنه،سعی میکنم دستشو از روی سینم بردارم،اونقدر سفت منو گرفته که به سختی دستشو از خودم جدا کردم و روی تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم
توی این یه ماهی که بعد از چند سال آرمان دیدم یه روزم نتونستم مثل آدم از خواب بیدار بشم،همه اش با استرس و کابوس و نگرانی بیدار میشدم،به پنجره نگاه کردم،رگه های آفتاب از پرده ی حریر می گذشت و به درون اتاق می تابید،اومدم از روی تخت بلندشم که دست آرمان دور مچ دستم حلقه شد و با لحن طلبکارانه ای گفت:«کجا میری؟»
مگه این خواب نبود؟یعنی تمام مدت بیدار بوده؟با لحن مرموزانه ای میگم:«یا حضرت جن...سکته میدی آدمو!»
از روی تخت بلند شد و نشست و دستمو به طرف خودم به معنی اینکه دستمو ول کنه کشیدم و مچ دستمو ول کرد دستی به موهای آشفته اش کشید و گفت:«کجا داشتی میرفتی؟»
دست به سینه وایسادم و گفتم:«اولن مگه اسیر اوردی که کجا برم کجا نرم؟بعدشم یادداشت دیشبم و نخوندی که با این وضع نیای کنارم بخوابی؟»
پوزخندی زد و با شیطنت و کمی تمسخر گفت:«اولن تو تو خونه ی من واسه من تعیین تکلیف نمیکنی خانم محترم،بعدشم وقتی لباس خواب سفید پوشیدی انتظار داری بهت دست نزنم،در صورتی که سفید خیلی بهت میاد؟»
#چشم_چران_عمارت
#رمان
#روباه_نه_دم
#غمگین
#زن_زندگی_آزادی
#زن_عفت_افتخار
🤍🍓. •√ @Zeynab_ku
#خلسه
****
(فردا ظهر؛ ساعت حدودای ۲ بعداز ظهر)
•آوا•
با نفس تنگی شدید از خواب میپرم،با وحشت به اطرافم نگاه میکنم که آرمان و لخت کنارم درحالی که دستش روی سینم افتاده و یجورایی بغلم کرده و به خواب رفته میبینم،دستش اونقدر سنگینه که نمیتونم درست نفس بکشم،پس بی دلیل نبود که داشتم خواب میدیدم یکی داره خفم میکنه،سعی میکنم دستشو از روی سینم بردارم،اونقدر سفت منو گرفته که به سختی دستشو از خودم جدا کردم و روی تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم
توی این یه ماهی که بعد از چند سال آرمان دیدم یه روزم نتونستم مثل آدم از خواب بیدار بشم،همه اش با استرس و کابوس و نگرانی بیدار میشدم،به پنجره نگاه کردم،رگه های آفتاب از پرده ی حریر می گذشت و به درون اتاق می تابید،اومدم از روی تخت بلندشم که دست آرمان دور مچ دستم حلقه شد و با لحن طلبکارانه ای گفت:«کجا میری؟»
مگه این خواب نبود؟یعنی تمام مدت بیدار بوده؟با لحن مرموزانه ای میگم:«یا حضرت جن...سکته میدی آدمو!»
از روی تخت بلند شد و نشست و دستمو به طرف خودم به معنی اینکه دستمو ول کنه کشیدم و مچ دستمو ول کرد دستی به موهای آشفته اش کشید و گفت:«کجا داشتی میرفتی؟»
دست به سینه وایسادم و گفتم:«اولن مگه اسیر اوردی که کجا برم کجا نرم؟بعدشم یادداشت دیشبم و نخوندی که با این وضع نیای کنارم بخوابی؟»
پوزخندی زد و با شیطنت و کمی تمسخر گفت:«اولن تو تو خونه ی من واسه من تعیین تکلیف نمیکنی خانم محترم،بعدشم وقتی لباس خواب سفید پوشیدی انتظار داری بهت دست نزنم،در صورتی که سفید خیلی بهت میاد؟»
#چشم_چران_عمارت
#رمان
#روباه_نه_دم
#غمگین
#زن_زندگی_آزادی
#زن_عفت_افتخار
🤍🍓. •√ @Zeynab_ku
۶۲۵
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.