PART26
#PART26
#خلسه
دستمو اوردم بالا و یکم جمع و جور تر وایسادم و سعی کردم که از تماس چشمی باهاش اجتناب کنم و با طعنه گفتم:«پس یادم باشه دیگه سفید نپوشم...بعدشم تو چرا با این وضع کنار من خوابیدی؟»
از روی تخت بلند شد و اومد روبه روم وایساد،بدن شیش تیکه اش منظره ی روبه روم شده بود تتو های روی بدنش خود نمایی میکردن؛سعی کردم اصلا نه به خودش و نه به بدنش نگاه نکنم که انگشتاشو دور فکم قاب کرد و سرمو اورد بالا و مجبورم کرد که توی چشماش زل بزنم،چشمای سبز و مرموزش به چشمام خیره شده بود،فکشو منقبض کرد و با لحن جذابی گفت:«اجازه ندارم کنار همسرم دراز بکشم و بدنمو براش به نمایش بذارم تا لذت ببره؟در ضمن وقتی خجالت میکشی خیلی خوشگل میشی ولی دوست دارم همسرم از من خجالت نکشه!»
دستمو اوردم بالا و دستشو رد کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«حاضرم بمیرم ولی بهم نگی همسرم!»
یه دستشو اورد و مچ دوتا دستام و از پشت گرفت،دستام اونقدر کوچیکه که توی یه دستش مچ دوتا دستام جا میشه البته بهتره بگم دستای اون بزرگه وگرنه دستای من معمولیه،با نگاهی سرد و تو خالی هر اینچ از بدنمو جست و جو کرد و لب زد:«خب همسرم،امشب باهات کاری میکنم که نه ماه دیگه نتیجشو ببینی!»
با چشمای بهت زده بهش خیره شدم و تا اومدم چیزی بگم در باز شد و طبق معمول کسی نبود جز آرتا...وقتی اومد توی اتاق اول با تعجب بهمون خیره شد و از تعجب چشماش دو سانت بزرگتر از حد معمول شد که قیافش و با نمک تر میکرد و با داد آرمان به خودش اومد:«باز چی میخوای؟»
آرتا چشماشو یه دور روی هم گذاشت و سعی کرد آروم باشه،با لحن آرومی که استرس و هیجان ازش میبارید گفت:«الکس...الکس و الیزابت اینجان!»
#چشم_چران_عمارت
#روباه_نه_دم
#رمان
#زن_زندگی_آزادی
#زن_عفت_افتخار
#زیبا
#بیبی_مانستر
#بی_تی_اس
🤍🍓. •√ @Zeynab_ku
#خلسه
دستمو اوردم بالا و یکم جمع و جور تر وایسادم و سعی کردم که از تماس چشمی باهاش اجتناب کنم و با طعنه گفتم:«پس یادم باشه دیگه سفید نپوشم...بعدشم تو چرا با این وضع کنار من خوابیدی؟»
از روی تخت بلند شد و اومد روبه روم وایساد،بدن شیش تیکه اش منظره ی روبه روم شده بود تتو های روی بدنش خود نمایی میکردن؛سعی کردم اصلا نه به خودش و نه به بدنش نگاه نکنم که انگشتاشو دور فکم قاب کرد و سرمو اورد بالا و مجبورم کرد که توی چشماش زل بزنم،چشمای سبز و مرموزش به چشمام خیره شده بود،فکشو منقبض کرد و با لحن جذابی گفت:«اجازه ندارم کنار همسرم دراز بکشم و بدنمو براش به نمایش بذارم تا لذت ببره؟در ضمن وقتی خجالت میکشی خیلی خوشگل میشی ولی دوست دارم همسرم از من خجالت نکشه!»
دستمو اوردم بالا و دستشو رد کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«حاضرم بمیرم ولی بهم نگی همسرم!»
یه دستشو اورد و مچ دوتا دستام و از پشت گرفت،دستام اونقدر کوچیکه که توی یه دستش مچ دوتا دستام جا میشه البته بهتره بگم دستای اون بزرگه وگرنه دستای من معمولیه،با نگاهی سرد و تو خالی هر اینچ از بدنمو جست و جو کرد و لب زد:«خب همسرم،امشب باهات کاری میکنم که نه ماه دیگه نتیجشو ببینی!»
با چشمای بهت زده بهش خیره شدم و تا اومدم چیزی بگم در باز شد و طبق معمول کسی نبود جز آرتا...وقتی اومد توی اتاق اول با تعجب بهمون خیره شد و از تعجب چشماش دو سانت بزرگتر از حد معمول شد که قیافش و با نمک تر میکرد و با داد آرمان به خودش اومد:«باز چی میخوای؟»
آرتا چشماشو یه دور روی هم گذاشت و سعی کرد آروم باشه،با لحن آرومی که استرس و هیجان ازش میبارید گفت:«الکس...الکس و الیزابت اینجان!»
#چشم_چران_عمارت
#روباه_نه_دم
#رمان
#زن_زندگی_آزادی
#زن_عفت_افتخار
#زیبا
#بیبی_مانستر
#بی_تی_اس
🤍🍓. •√ @Zeynab_ku
۷.۰k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.