به ساعت نگاه کردم

به ساعت نگاه کردم .
شش و بیست دقیقهٔ صبح بود .
دوباره خوابیدم.دوباره بیدار شدم.
به ساعت نگاه کردم.شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم :هوا که هنوز تاریکه حتما دفعهٔ اول اشتباه دیده ام .خوابیدم.وقتی پاشدم.هوا روشن بود .
ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقهٔ صبح را نشان می داد.
سراسیمه پاشدم .باورم نمیشد که ساعت مرده باشد.به این کارها عادت نداشت.من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعتها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت.مرتب،همیشگی ،آنقدر صبور دورت میچرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایتان بی اهمیت میشود.
همینطور بی ادعا میچرخند بی آنکه بگویند باطریشان دارد تمام میشود.
بعد یکهو روشنی روز خبر میدهند که او دیگر نیست.
قدر این آدمها را باید بدانیم.

قبل از شش و بیست دقیقهٔ صبح !!
چقدر خوب میشه اگر قدر عزیزانمون رو بدونیم قبل از ....
دیدگاه ها (۱۰۸)

امروز خم شدم و در گوش کودکی که مُرده به دنیا آمده بود ، آهست...

هیچ‌چیزهیچ وقتدر هیچ کجای جهانسر جایی که باید نیستاسم‌هایی ر...

من شب ها گاهی بیدار میمانمگاهی تا دیر وقتشبهایی که کمی به تو...

و اما اعتراف مهتاب ♡نداریم از این عادتا قشنگ تر رفیق بالخره ...

رمان سوکوکو _ پارت 16

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط