یاد یه خاطره قدیمی افتادم
یاد یه خاطره قدیمی افتادم
کلاس سوم بودم یه موتوری تو راه برگشت از مدرسه زد بهم
همه جمع شده بودن دورم فکر کنم دست و پام کبود شده بود
بعد پاشدم رفتم خونه و هیچی به مادرم نگفتم
تا غروب که یکی از بچه ها با مادرش اومده بود در خونه حالمو بپرسه
وقتی مامان و بابام فهمیدن چی شده از تعجب شاخ در آورده بودن
میگفتن چرا به ما نگفتی بچه؟ و من اینجوری بودم که خوب ترسیدم دعوام کنید! (احساس گناه میکردم)
حالا تصور کنید بچه هایی که مورد آزار جنسی قرار میگیرن همین حس رو دارند
و بی دلیل احساس گناه میکنند و به بقیه از بلایی که سرشون میاد چیزی نمیگن
کاش طوری با بچه هامون رفتار کنیم که ترسی از گفتن این مشکلات بهمون نداشته باشن.
#Good_Evening
#Summer
کلاس سوم بودم یه موتوری تو راه برگشت از مدرسه زد بهم
همه جمع شده بودن دورم فکر کنم دست و پام کبود شده بود
بعد پاشدم رفتم خونه و هیچی به مادرم نگفتم
تا غروب که یکی از بچه ها با مادرش اومده بود در خونه حالمو بپرسه
وقتی مامان و بابام فهمیدن چی شده از تعجب شاخ در آورده بودن
میگفتن چرا به ما نگفتی بچه؟ و من اینجوری بودم که خوب ترسیدم دعوام کنید! (احساس گناه میکردم)
حالا تصور کنید بچه هایی که مورد آزار جنسی قرار میگیرن همین حس رو دارند
و بی دلیل احساس گناه میکنند و به بقیه از بلایی که سرشون میاد چیزی نمیگن
کاش طوری با بچه هامون رفتار کنیم که ترسی از گفتن این مشکلات بهمون نداشته باشن.
#Good_Evening
#Summer
۲۶.۳k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.