مرد گفت چشماتو ببند یه آرزو کن. دختر خندید ، گفت چته باز
مرد گفت چشماتو ببند یه آرزو کن. دختر خندید ، گفت چته باز ؟ مرد گفت یالا. دختر چشماشو بست ، باز کرد ، زود. مرد گفت کدوم ور افتاده مژه ؟ دختر تو چشمای مرد نگاه کرد و گفت سمت راست دیوونه جان. مرد خم شد ، دستش رو بوسید ، بعد مژه رو از سمت چپ صورتش برداشت ، گفت گند زدی رییس. دختر باز غش غش خندید و گفت می دونستم اشتباه میشه. مرد گفت حالا چی بود آرزوت ؟ دختر گفت تو. مرد گفت خب نادونی که یه آرزو رو حروم کردی. دوباره خم شد ، اون یکی دست دختر رو هم بوسید. بعد گفت خیلی راهه از تو تا من بچه. دختر گفت شروع نکن باز ، می دونم ، حالا یه قانون بذار من حق آرزو کردن هم نداشته باشم. مرد گفت حق داری آرزو کنی ، حق نداری بگی به من. دختر نگاش کرد و گفت سنگ نباش. مرد لبخند زد و نشست عقب و یه کم از دمنوش مزخرف نوشید و چشماشو بست. دختر بلند شد ، کیفش رو برداشت ، مرد می شنید که داره وسایلش رو جمع می کنه. دختر آروم گونه مرد رو بوسید ، رفت. برای همیشه ، رفت.
رفت ، و هیچ وقت نفهمید مرد چه دردی داشت می کشید از تظاهر به سنگ بودن .....
رفت ، و هیچ وقت نفهمید مرد چه دردی داشت می کشید از تظاهر به سنگ بودن .....
۲۶.۱k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.