شب آرام از پنجره میریزد روی دیوار اتاقم
شب آرام از پنجره میریزد روی دیوار اتاقم،
و من، در سکوتی که بوی دلتنگی میدهد، نشستهام میان چیزهایی که هنوز نامِ تو را بلدند.
تهسیگاریِ کوچکی روی میز مانده، با ردِ لبهای سرخ تو بر لبهاش،
و نوری کمرنگ از میان پردهها خودش را به عکسِ خاکگرفتهات میرساند.
چقدر عجیب است نبودنِ کسی،
که هنوز در صدای ساعت، در صدای باد، در صدای ورق خوردن روزها حضور دارد.
گاهی حس میکنم این اتاق، خودش یاد گرفته دلتنگ شود؛
دیوارها وقتی نامت را میگویم، صدا را آرامتر برمیگردانند،
انگار از من خستهاند، یا از تکرارِ تو.
میدانی؟ تنهایی گاهی لباسیست نرم و سنگین،
که نمیشود درآورد، چون با پوست یکی شده.
من این لباس را شب به شب میپوشم،
در خیالم با تو حرف میزنم،
و واژهها مثل پرندههایی بیخانه، روی میز مینشینند و هیچ نمیگویند.
و گاهی، در میان همین سکوتِ سنگین، تو را میبینم.
نه در خواب، نه در بیداری، در جایی میان رؤیا و واقعیت.
میآیی آرام، با لبخندی که انگار از گذشته جا مانده،
کنار پنجره مینشینی، سیگاری روشن میکنی و چیزی نمیگویی.
تنها دود را به هوا میفرستی و نگاهت را از میان مهِ خیال،
در چشمانم فرو میبری،
چنان نزدیک که بوی عطرت، دوباره دیوارهای اتاق را زنده میکند.
نفست را حس میکنم،
گرمیِ آرامی که از میان هوا عبور میکند و روی گونهام مینشیند.
لبخندت نرم است، مثل نوری که از لای ابر عبور کند،
و عطرت، بوی آرامشِ روزهاییست که دیگر وجود ندارند.
چشمهایت چیزی میگویند که واژهای برایش نیست،
و من، اسیرِ آن لحظهی بیزمان، به سویت میآیم؛
اما درست پیش از رسیدن، جهان میلرزد.
باد از میان ما میگذرد،
و گرمای حضورت، ناگهان از تنِ فضا بیرون میرود،
چنان که انگار همهی اتاق در سرمای نبودت یخ میزند.
نور محو میشود، بو خاموش،
و تنها سکوت میماند،
در آغوشِ هوایی که دیگر هیچ نامی از تو ندارد.
سکوت آرام آرام در رگهای شب میدود.
میفهمم که همهچیز از من گذشته،
اما هنوز در هوا ردی از گرمای تو مانده،
مثل عطری که نمیخواهد تسلیم صبح شود.
چشمهایم را میبندم،
نه برای فراموشی، برای ماندن در همان لحظهی ناتمام.
شاید عشق همین باشد.
بازماندن میان حضور و نبود،
جایی میان نفس و یاد،
جایی که هنوز، دل میتپد برای چیزی که دیگر نیست.
#بهروز_یزدانی
#ویسگون
#شب
#عاشقانه
#دلتنگی
و من، در سکوتی که بوی دلتنگی میدهد، نشستهام میان چیزهایی که هنوز نامِ تو را بلدند.
تهسیگاریِ کوچکی روی میز مانده، با ردِ لبهای سرخ تو بر لبهاش،
و نوری کمرنگ از میان پردهها خودش را به عکسِ خاکگرفتهات میرساند.
چقدر عجیب است نبودنِ کسی،
که هنوز در صدای ساعت، در صدای باد، در صدای ورق خوردن روزها حضور دارد.
گاهی حس میکنم این اتاق، خودش یاد گرفته دلتنگ شود؛
دیوارها وقتی نامت را میگویم، صدا را آرامتر برمیگردانند،
انگار از من خستهاند، یا از تکرارِ تو.
میدانی؟ تنهایی گاهی لباسیست نرم و سنگین،
که نمیشود درآورد، چون با پوست یکی شده.
من این لباس را شب به شب میپوشم،
در خیالم با تو حرف میزنم،
و واژهها مثل پرندههایی بیخانه، روی میز مینشینند و هیچ نمیگویند.
و گاهی، در میان همین سکوتِ سنگین، تو را میبینم.
نه در خواب، نه در بیداری، در جایی میان رؤیا و واقعیت.
میآیی آرام، با لبخندی که انگار از گذشته جا مانده،
کنار پنجره مینشینی، سیگاری روشن میکنی و چیزی نمیگویی.
تنها دود را به هوا میفرستی و نگاهت را از میان مهِ خیال،
در چشمانم فرو میبری،
چنان نزدیک که بوی عطرت، دوباره دیوارهای اتاق را زنده میکند.
نفست را حس میکنم،
گرمیِ آرامی که از میان هوا عبور میکند و روی گونهام مینشیند.
لبخندت نرم است، مثل نوری که از لای ابر عبور کند،
و عطرت، بوی آرامشِ روزهاییست که دیگر وجود ندارند.
چشمهایت چیزی میگویند که واژهای برایش نیست،
و من، اسیرِ آن لحظهی بیزمان، به سویت میآیم؛
اما درست پیش از رسیدن، جهان میلرزد.
باد از میان ما میگذرد،
و گرمای حضورت، ناگهان از تنِ فضا بیرون میرود،
چنان که انگار همهی اتاق در سرمای نبودت یخ میزند.
نور محو میشود، بو خاموش،
و تنها سکوت میماند،
در آغوشِ هوایی که دیگر هیچ نامی از تو ندارد.
سکوت آرام آرام در رگهای شب میدود.
میفهمم که همهچیز از من گذشته،
اما هنوز در هوا ردی از گرمای تو مانده،
مثل عطری که نمیخواهد تسلیم صبح شود.
چشمهایم را میبندم،
نه برای فراموشی، برای ماندن در همان لحظهی ناتمام.
شاید عشق همین باشد.
بازماندن میان حضور و نبود،
جایی میان نفس و یاد،
جایی که هنوز، دل میتپد برای چیزی که دیگر نیست.
#بهروز_یزدانی
#ویسگون
#شب
#عاشقانه
#دلتنگی
- ۶۴۸
- ۲۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط