My Smeraldo flower گل اسمرالدوی من
My Smeraldo flower (گل اسمرالدوی من )
Part 10
دخ : من .... هق..... خاله .... مامان و بابام .....هق.... گم .... کردم ..... هق
ات با دیدن گریه دختر بچه زودی در اغوش گرفت اش و با کمک دست هاش ضربه های ارومی به کمر دختر بچه می زد و بهش این اطمینان می داد که « چیزی نیست ، نگران نباش »
دقایقی بعد وقتی دید که اروم تر شده دختر بچه از اغوش گرم و نرم اش در اورد و صورت اش مقابل صورت دختر بچه کرد و دست هاش به ارومی گرفت و با لحن اروم اش گفت
ات : خاله رو ببین ..... منو ببین ..... نگران نباش ..... باش نگران نباش.... من بهت کمک می کنم پیداشون کنی ..... باش
دختر بچه سرش به ارومی تکون داد و دست هاش که در دست ات اسیر بود سفت کرد
ات هم از جای اش بلند شد و سبد گل هاش از روی زمین برداشت و دست های دختر بچه محکم تر گرفت و با لحن اروم و لبخند گرم اش گفت
ات : خب کوچولو اخرین بار کجا پدرو مادرت دیدی ..... منو ببر اونجا
دختر بچه همونطور که دست های ات گرفته بود به راه افتاد
...................
ات کل مسیری که با دختر بچه طی می کرد و انالیز می کرد و برای اش اون مکان اصلا اشنا نبود تا اینکه به جاده ای رسیدند
اون مکان خیابون هاش پر از دست فروش بود ، انواع مختلفی از جنس ها در انجا فروخته می شد ، فروشندگان اش فرقی نداشت مرد بودن یا زن فقط اجناس هاشون می فروختند
ات همونطور که دست دختر بچه گرفته بود وارد اون مکان شد برای اش جالب بود تموم این مدت تا حالا همچین مکانی ندیده بود
همونطور که غرق فکر کردن بود با صدای دختر بچه به خود اش اومد که می گفت
دخ : خاله جون اخرین بار اینجا دیدمشون
ات نگاهی به دور و اطراف اش کرد تا شاید بتوند ردی از والدین این بچه پیدا کند اما غیر از فروشنده ها کس دیگری ندید
دوباره نگاهی به دختر بچه کرد و گفت
ات : کوچولو مادر و پدرت چه لباسی پوشیده بودند ؟
دخ : خاله جون بابام کت و شلوار شیکی پوشیده بود و مامانم یک بلوز سفید با دامن ابی رنگ همرنگ لباس بابام پوشیده بود
ات بعد از گرفتن همچین نشونه ای از طرف دختر بچه روی زانوهاش روبه رواش نشست و گفت
ات : کوچولو خوب توجه کن ببین چی بهت میگم الان میریم پدرو مادرت پیدا می کنیم ...... اینجا هم زیادی شلوغه طبیعیه گم بشی ..... فقط باید بهم قول بدی دستم ول نمیکنی ..... باش
دختر بچه سرش به ارومی تکون داد و سپس دست های ات محکم تر گرفت و گفت
دخ : خاله جون قول میدم
سپس هردو راه افتادند
ادامه دارد......
Part 10
دخ : من .... هق..... خاله .... مامان و بابام .....هق.... گم .... کردم ..... هق
ات با دیدن گریه دختر بچه زودی در اغوش گرفت اش و با کمک دست هاش ضربه های ارومی به کمر دختر بچه می زد و بهش این اطمینان می داد که « چیزی نیست ، نگران نباش »
دقایقی بعد وقتی دید که اروم تر شده دختر بچه از اغوش گرم و نرم اش در اورد و صورت اش مقابل صورت دختر بچه کرد و دست هاش به ارومی گرفت و با لحن اروم اش گفت
ات : خاله رو ببین ..... منو ببین ..... نگران نباش ..... باش نگران نباش.... من بهت کمک می کنم پیداشون کنی ..... باش
دختر بچه سرش به ارومی تکون داد و دست هاش که در دست ات اسیر بود سفت کرد
ات هم از جای اش بلند شد و سبد گل هاش از روی زمین برداشت و دست های دختر بچه محکم تر گرفت و با لحن اروم و لبخند گرم اش گفت
ات : خب کوچولو اخرین بار کجا پدرو مادرت دیدی ..... منو ببر اونجا
دختر بچه همونطور که دست های ات گرفته بود به راه افتاد
...................
ات کل مسیری که با دختر بچه طی می کرد و انالیز می کرد و برای اش اون مکان اصلا اشنا نبود تا اینکه به جاده ای رسیدند
اون مکان خیابون هاش پر از دست فروش بود ، انواع مختلفی از جنس ها در انجا فروخته می شد ، فروشندگان اش فرقی نداشت مرد بودن یا زن فقط اجناس هاشون می فروختند
ات همونطور که دست دختر بچه گرفته بود وارد اون مکان شد برای اش جالب بود تموم این مدت تا حالا همچین مکانی ندیده بود
همونطور که غرق فکر کردن بود با صدای دختر بچه به خود اش اومد که می گفت
دخ : خاله جون اخرین بار اینجا دیدمشون
ات نگاهی به دور و اطراف اش کرد تا شاید بتوند ردی از والدین این بچه پیدا کند اما غیر از فروشنده ها کس دیگری ندید
دوباره نگاهی به دختر بچه کرد و گفت
ات : کوچولو مادر و پدرت چه لباسی پوشیده بودند ؟
دخ : خاله جون بابام کت و شلوار شیکی پوشیده بود و مامانم یک بلوز سفید با دامن ابی رنگ همرنگ لباس بابام پوشیده بود
ات بعد از گرفتن همچین نشونه ای از طرف دختر بچه روی زانوهاش روبه رواش نشست و گفت
ات : کوچولو خوب توجه کن ببین چی بهت میگم الان میریم پدرو مادرت پیدا می کنیم ...... اینجا هم زیادی شلوغه طبیعیه گم بشی ..... فقط باید بهم قول بدی دستم ول نمیکنی ..... باش
دختر بچه سرش به ارومی تکون داد و سپس دست های ات محکم تر گرفت و گفت
دخ : خاله جون قول میدم
سپس هردو راه افتادند
ادامه دارد......
- ۴۰.۱k
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط