پارت ۱ فصل دو زندگی جونگمه
پارت ۱ فصل دو زندگی جونگمه
-امروز سالگرد ازدواج تهیونگ و اوهانِ که امروز رو به این مناسبت یه جشن خودمونی گرفتن و قطعا جونگمه و کوک رو دعوت کردن
-الان جونگمه خودش آماده شده و داره موهای یونجو رو شونه میکنه و کوک داره آماده میشه
کوک:عشقم من آماده شدم
جونگمه:الان میام
-جونگمه از دست گونگ و یونجو گرفت و گفت بزنید بریم خوش بگذرونیم
-کوک رفت رفت نشست پشت فرمون و جونگمه اومد نشست کنار کوک و یونجو و گونگ هم رفتن نشستن تو ماشین
جونگمه داشت با یونجو و گونگ حرف میزد
جونگمه:رسیدیم میشینید پیش خودم و خرابکاری نمیکنید گونگ نمیگم با جه کانگ حرف نزن ولی شلوغ نمیکنی
گونگ:مامان😫چرا مثل یهبچه شیش ساله باهام رفتار میکنی و به یونجو هیچی نمیگی
یونجو:چونمنباعقلموبهحرفمامانگوشمیکنم😏
گونگ از موهای یونجو گرفت کشید و گفت:یعنی من بی عقلم😠
یونجو از گوشای گونگ گرفت گفت:لابد هستی دیگه یه حرف رو صد بار مامان میگه صد بار بابا😤
کوک دادزد و گفت:بس کنید😡اینکارا چیه میکنید
-جونگمه ترسید بعد خندش گرفت و یونجو و گونگ از گوش و موهای همدیگه ول کردن
-رسیدن خونه تهیونگ و اوهان
-کوک و جونگمه پیاده شدن و یونجو و گونگ هم پیاده شدن رفتن پیش کوک جونگمه
جونگمه به اوهان زنگ زد گفت دررو بازکنه
تو آسانسور جونگمه داشت موهای یونجو رو با دستاش صاف میکرد
جونگمه:به خدا دشمن ها هم انقدر که شما به جون هم میفتید به جون همدیگه نمیفتن
گونگ:آخه مامان خودت بگو من بی عقلم یانه
جونگمه:دوتاتونم قد نخد عقل ندارید
(یونجو و گونگ نمیدونستن چه اتفاقاتی برای کوک و جونگمه اوفتاده چون فقط جونگمه و کوک و تهیونگ و اوهان خبر داشتن چه خبر بوده و جونگمهگفته به هیچکس نگن چه اتفاقاتی رخ داده)
-جونگمه زنگ در رو زد و اوهان اومد در رو باز کرد و جونگمه اوهان رو بغل کردو تبریک گفت و رفتن داخل نشستن
تهیونگ:هعی زمان چه زود گذشت😮💨
جونگمه:اوهان!
اوهان:جان
جونگمه:میشه جه کانگ با یونجو و گونگ برن یه زره گیم نت ماهم یه زره درمورد گذشته صحبت کنیم
اوهان:آره چرا نمیشه
-جه کانگ ویونجو و گونگ رفتن
جه کانگ عاشق یونجو بود ولی یونجو هیچ حسی به جه کانگ نداشت و جه کانگ فقط منتظر بود سنشون بیشتر شه که به یونجو اعتراف کنه
گونگ:جه کانگ!
جه کانگ:بله
گونگ:نباید انقدر بچه گونه با مامانم صحبت میکردی
جه کانگ:مثلا کجاش بچه گانه بود
گونگ:همون چشم گفتنت خیلی ضایع بود
جه کانگ:نه عزیزم به این میگن آداب معاشرت
یونجو یدونه با دستش کوبید تو صورت گونگ و گفت:یاد بگیر خاک تو سرت اینقدر بی ادبی
گونگ:الان تو خیلی با ادبی مثلا
-امروز سالگرد ازدواج تهیونگ و اوهانِ که امروز رو به این مناسبت یه جشن خودمونی گرفتن و قطعا جونگمه و کوک رو دعوت کردن
-الان جونگمه خودش آماده شده و داره موهای یونجو رو شونه میکنه و کوک داره آماده میشه
کوک:عشقم من آماده شدم
جونگمه:الان میام
-جونگمه از دست گونگ و یونجو گرفت و گفت بزنید بریم خوش بگذرونیم
-کوک رفت رفت نشست پشت فرمون و جونگمه اومد نشست کنار کوک و یونجو و گونگ هم رفتن نشستن تو ماشین
جونگمه داشت با یونجو و گونگ حرف میزد
جونگمه:رسیدیم میشینید پیش خودم و خرابکاری نمیکنید گونگ نمیگم با جه کانگ حرف نزن ولی شلوغ نمیکنی
گونگ:مامان😫چرا مثل یهبچه شیش ساله باهام رفتار میکنی و به یونجو هیچی نمیگی
یونجو:چونمنباعقلموبهحرفمامانگوشمیکنم😏
گونگ از موهای یونجو گرفت کشید و گفت:یعنی من بی عقلم😠
یونجو از گوشای گونگ گرفت گفت:لابد هستی دیگه یه حرف رو صد بار مامان میگه صد بار بابا😤
کوک دادزد و گفت:بس کنید😡اینکارا چیه میکنید
-جونگمه ترسید بعد خندش گرفت و یونجو و گونگ از گوش و موهای همدیگه ول کردن
-رسیدن خونه تهیونگ و اوهان
-کوک و جونگمه پیاده شدن و یونجو و گونگ هم پیاده شدن رفتن پیش کوک جونگمه
جونگمه به اوهان زنگ زد گفت دررو بازکنه
تو آسانسور جونگمه داشت موهای یونجو رو با دستاش صاف میکرد
جونگمه:به خدا دشمن ها هم انقدر که شما به جون هم میفتید به جون همدیگه نمیفتن
گونگ:آخه مامان خودت بگو من بی عقلم یانه
جونگمه:دوتاتونم قد نخد عقل ندارید
(یونجو و گونگ نمیدونستن چه اتفاقاتی برای کوک و جونگمه اوفتاده چون فقط جونگمه و کوک و تهیونگ و اوهان خبر داشتن چه خبر بوده و جونگمهگفته به هیچکس نگن چه اتفاقاتی رخ داده)
-جونگمه زنگ در رو زد و اوهان اومد در رو باز کرد و جونگمه اوهان رو بغل کردو تبریک گفت و رفتن داخل نشستن
تهیونگ:هعی زمان چه زود گذشت😮💨
جونگمه:اوهان!
اوهان:جان
جونگمه:میشه جه کانگ با یونجو و گونگ برن یه زره گیم نت ماهم یه زره درمورد گذشته صحبت کنیم
اوهان:آره چرا نمیشه
-جه کانگ ویونجو و گونگ رفتن
جه کانگ عاشق یونجو بود ولی یونجو هیچ حسی به جه کانگ نداشت و جه کانگ فقط منتظر بود سنشون بیشتر شه که به یونجو اعتراف کنه
گونگ:جه کانگ!
جه کانگ:بله
گونگ:نباید انقدر بچه گونه با مامانم صحبت میکردی
جه کانگ:مثلا کجاش بچه گانه بود
گونگ:همون چشم گفتنت خیلی ضایع بود
جه کانگ:نه عزیزم به این میگن آداب معاشرت
یونجو یدونه با دستش کوبید تو صورت گونگ و گفت:یاد بگیر خاک تو سرت اینقدر بی ادبی
گونگ:الان تو خیلی با ادبی مثلا
۱۱.۷k
۲۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.