پارت سه فصل۲ زندگی جونگمه
پارت سه فصل۲ زندگی جونگمه
تهیونگ:ایی شما پنجاه سالم بگذره همینید
کوک:وای😳این هنوز حسوده😐
جونگمه:تهیونگ😶هموز یادم نرفته ها اوهان قبل اینکه ازدواج کنید حامله شد
اوهان:نچ نچ نچ😒من مثل یه گربه یه گوشه نشستم بعد بر میگردن چیمیگن
تهیونگ:عه گفتی گربه یاد یونگی اوفتادم😹خبری ازشون نیستا
جونگمه:آره بعد عروسیتون دیگه ندیدمش
-جونگمه داشت حرف میزد که گوشی کوک زنگ خورد
کوک:الو!
یونجو:بابا
کوک:جان
یونجو:میتونیم بیایم خونه
کوک:آره چرا نمیشه
-یونجو تلفن رو قطع کردو با جهکانگاومدخونه تهیونگ
دم در بودن که جه کانگ گفت:خودت رو به خاطر گونگ اذیت نکن یه مدت اذیت میکنه آدم میشه
یونجو:باشه😊
جه کانگ:از این به بعد وقتی دعواتون شد بیا پیش خودم
یونجو:ماهرروزبیشترازهزاربارباهمدعوامونمیشه😐
جه کانگ:چه بهتر😁بیشتر میتونم ببینمت😅
یونجو چندتا پلک پشت سر هم زد
جه کانگ در رو زد و تهیونگ اومد درو باز کرد
تهیونگ:گونگ کو؟!
یونجو:هیچی باز دعوامون شد رفت خونه
تهیونگ:تنها🤨
یونجو:آره
جه کانگ:بابا برو اونور بیایم تو دیگه
تهیونگ:عا ببخشید
-یونجو و جه کانگ رفتن داخل و تهیونگ چپ و راست بیرون رو نگاه کرد و رفت داخل
کوک:گونگ کو؟
یونجو:جه کانگ شی تو بگو چیشده حوصله ندارم😫
جه کانگ:یه ذره قر زد و رفت خونه تون
کوک:بعیدم نیست😩
-نیمساعت گذشت و کوک و جونگمه پاشدن جونگمه از دست یونجو گرفت که برن خونه
دم در بودن که جه کانگ به یونجو گفت:میشه از این به بعد بهم بگی اوپا
یونجو لبخند زد و گفت:چرا نمیشه
-تهیونگ هم تعجب کرد هم خندید
کوک:یاه یاه،این رو چرا گفتی
جه کانگ:چی میشه؟
کوک:منم به مامان یونجو همین رو گفتم و از اون موقع باهم صمیمی شدیم
جه کانگ خندید و گفت:چه ربطی داره😂
جونگمه:وای کوک ول کن بیا بریم
-کوک و جونگمه و یونجو خداحافظی کردن رفتن خونه و باز یونجو با گونگ دعواش شد
یونجو رفت نشست اوتاق گریه کرد
کوک اومد نشست پیش یونجو
کوک:گریه نکن
یونجو:چرا من باید تو این خوانواده تنها کسی باشم که
عذاب میکشه
کوک:میدونی ردای روی بدن مامان واسه چیه
یونجو:نه واسه چیه
کوک:بهش نگو بهت گفتم وگرنه دیگه منو نمیبینی
یونجو:چرا
کوک:گفته اگه بهتون بگم میکشتم
یونجو:چشم نمیگم
کوک:مامانت یه عالمه عذاب کشیده انقدر بیمارستان بستری شده یا پیش من مونده حتی از دور هم بیمارستان میبینه حالش به هم میخوره،جونگمه چند بار خواسته خودکشی کنه و خیلی وقتا دعواش شده و کتک خورده و از همه بدتر من فراموشی گرفتم و یه عالمه عذابش دادم
تهیونگ:ایی شما پنجاه سالم بگذره همینید
کوک:وای😳این هنوز حسوده😐
جونگمه:تهیونگ😶هموز یادم نرفته ها اوهان قبل اینکه ازدواج کنید حامله شد
اوهان:نچ نچ نچ😒من مثل یه گربه یه گوشه نشستم بعد بر میگردن چیمیگن
تهیونگ:عه گفتی گربه یاد یونگی اوفتادم😹خبری ازشون نیستا
جونگمه:آره بعد عروسیتون دیگه ندیدمش
-جونگمه داشت حرف میزد که گوشی کوک زنگ خورد
کوک:الو!
یونجو:بابا
کوک:جان
یونجو:میتونیم بیایم خونه
کوک:آره چرا نمیشه
-یونجو تلفن رو قطع کردو با جهکانگاومدخونه تهیونگ
دم در بودن که جه کانگ گفت:خودت رو به خاطر گونگ اذیت نکن یه مدت اذیت میکنه آدم میشه
یونجو:باشه😊
جه کانگ:از این به بعد وقتی دعواتون شد بیا پیش خودم
یونجو:ماهرروزبیشترازهزاربارباهمدعوامونمیشه😐
جه کانگ:چه بهتر😁بیشتر میتونم ببینمت😅
یونجو چندتا پلک پشت سر هم زد
جه کانگ در رو زد و تهیونگ اومد درو باز کرد
تهیونگ:گونگ کو؟!
یونجو:هیچی باز دعوامون شد رفت خونه
تهیونگ:تنها🤨
یونجو:آره
جه کانگ:بابا برو اونور بیایم تو دیگه
تهیونگ:عا ببخشید
-یونجو و جه کانگ رفتن داخل و تهیونگ چپ و راست بیرون رو نگاه کرد و رفت داخل
کوک:گونگ کو؟
یونجو:جه کانگ شی تو بگو چیشده حوصله ندارم😫
جه کانگ:یه ذره قر زد و رفت خونه تون
کوک:بعیدم نیست😩
-نیمساعت گذشت و کوک و جونگمه پاشدن جونگمه از دست یونجو گرفت که برن خونه
دم در بودن که جه کانگ به یونجو گفت:میشه از این به بعد بهم بگی اوپا
یونجو لبخند زد و گفت:چرا نمیشه
-تهیونگ هم تعجب کرد هم خندید
کوک:یاه یاه،این رو چرا گفتی
جه کانگ:چی میشه؟
کوک:منم به مامان یونجو همین رو گفتم و از اون موقع باهم صمیمی شدیم
جه کانگ خندید و گفت:چه ربطی داره😂
جونگمه:وای کوک ول کن بیا بریم
-کوک و جونگمه و یونجو خداحافظی کردن رفتن خونه و باز یونجو با گونگ دعواش شد
یونجو رفت نشست اوتاق گریه کرد
کوک اومد نشست پیش یونجو
کوک:گریه نکن
یونجو:چرا من باید تو این خوانواده تنها کسی باشم که
عذاب میکشه
کوک:میدونی ردای روی بدن مامان واسه چیه
یونجو:نه واسه چیه
کوک:بهش نگو بهت گفتم وگرنه دیگه منو نمیبینی
یونجو:چرا
کوک:گفته اگه بهتون بگم میکشتم
یونجو:چشم نمیگم
کوک:مامانت یه عالمه عذاب کشیده انقدر بیمارستان بستری شده یا پیش من مونده حتی از دور هم بیمارستان میبینه حالش به هم میخوره،جونگمه چند بار خواسته خودکشی کنه و خیلی وقتا دعواش شده و کتک خورده و از همه بدتر من فراموشی گرفتم و یه عالمه عذابش دادم
۱۲.۶k
۲۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.