این بود سرنوشت؟
این بود سرنوشت؟
زیستن میان شعله های متوالی عطش و اندوه...
خواستن و نشدن ، خواستن و ممنوع است. خواستن و دور بمان ، خواستن و نه حالا وقتش نیست...
پنجره ها را رو به شب باز کردن و ایستادن به تماشای سقوط تمام شهاب های آرزوبر: مسیح مصلوب ما هستند مسیج هایی که ارسال
نمی کنیم، واژه هایی که فریاد نمی زنیم، لبهایی که نمی نوشیم، دستهایی که. نمی گیریم...
همین مانده، گوش کردن به موسیقی غمناک صدای پاهات وقتی داری با شتابی بیهوده از آرزوهای ساده شیرینت دور می شوی به سمت تاریکی انتهای غار...
احتمال که نه ، قطعیت رخ دادن باران های اسیدی ، روی پوست صورتت. بسوز، دم نزن.
دارد صبح می شود و هنوز دنیا قبیله بازنده ها را دوست ندارد...
من، تو. آنها که کنار می ایستند و تماشا
می کنند، آنها که حتی روی صندلی تماشاچی های کنار رینگ هم جای ندارند، آنها که در هیچ تیمی یارکشی نمی شوند. تزئینات زشت خلقت. درس عبرتی برای بقیه، و نقطه امیدی که بدانند نه، خیلی هم روزگار بدی ندارند...
این بود سرنوشت؟ تماشا کردن و دم نزدن؟ تهی از هر شوقی برای بوسه ها، به بستر سردی خزیدن و تا صبح خواب جهنم دیدن؟
بله، همین بود سرنوشت. حالا چشمهایت را ببند، آرام بمان و به چین های تازه ی روی پیشانیت عادت کن...
شب بخیر، درخت از ریشه تا برگ خشک.
با تو نیست بهار، اگر بشارت باران های اردیبهشت را می دهد...
زیستن میان شعله های متوالی عطش و اندوه...
خواستن و نشدن ، خواستن و ممنوع است. خواستن و دور بمان ، خواستن و نه حالا وقتش نیست...
پنجره ها را رو به شب باز کردن و ایستادن به تماشای سقوط تمام شهاب های آرزوبر: مسیح مصلوب ما هستند مسیج هایی که ارسال
نمی کنیم، واژه هایی که فریاد نمی زنیم، لبهایی که نمی نوشیم، دستهایی که. نمی گیریم...
همین مانده، گوش کردن به موسیقی غمناک صدای پاهات وقتی داری با شتابی بیهوده از آرزوهای ساده شیرینت دور می شوی به سمت تاریکی انتهای غار...
احتمال که نه ، قطعیت رخ دادن باران های اسیدی ، روی پوست صورتت. بسوز، دم نزن.
دارد صبح می شود و هنوز دنیا قبیله بازنده ها را دوست ندارد...
من، تو. آنها که کنار می ایستند و تماشا
می کنند، آنها که حتی روی صندلی تماشاچی های کنار رینگ هم جای ندارند، آنها که در هیچ تیمی یارکشی نمی شوند. تزئینات زشت خلقت. درس عبرتی برای بقیه، و نقطه امیدی که بدانند نه، خیلی هم روزگار بدی ندارند...
این بود سرنوشت؟ تماشا کردن و دم نزدن؟ تهی از هر شوقی برای بوسه ها، به بستر سردی خزیدن و تا صبح خواب جهنم دیدن؟
بله، همین بود سرنوشت. حالا چشمهایت را ببند، آرام بمان و به چین های تازه ی روی پیشانیت عادت کن...
شب بخیر، درخت از ریشه تا برگ خشک.
با تو نیست بهار، اگر بشارت باران های اردیبهشت را می دهد...
۱۶.۱k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.