half brother فصل ۲ part : 65
"فکر می کنم یه سری چیزا هیچوقت عوض نمیشه ۷ سال گذشته ولی انگار... "
"انگار همین دیروز بود و مزخرفه کل این قضایا مزخرفه"
"قرار نبود اینجوری بشه"
چشمام روی گردنش فرود اومد و نمی تونستم نگاهمو بگیرم می دونم که فهمید
یک دفعه احساس مالکیت کردم چیزی که حقشو نداشتم هنوز نیاز داشتم که بدونم چه خبره
"کجاست"
"کی؟"
"نامزدت"
"نامزد ندارم داشتم دیگه ندارم از کجا می دونی؟"
پایینو نگاه کردم نمی خواستم بذارم تاثیری که این خبر روم داشته رو ببینه"چه اتفاقی افتاد؟"
"داستانش طولانیه ولی من تمومش کردم برای کار به اروپا رفت قرار نبود اینطوری باشه"
"الان با کسی هستی؟"
"نه"
لعنتی
ادامه داد: "چلسی خیلی دختر خوبیه"
"عالیه یکی از بهترین چیزاییه که برام اتفاق افتاده"
چلسیو دوست داشتم نمی تونم بهش اسیب بزنم باید گرتا و خودمو قانع میکردم خیلی مسخرست شنیدن اینکه مردی توی زندگی گرتا نیست منو بهم ریخت گرتا سریع موضوع رو به جونگسو و مادرم تغییر داد بارون داشت شروع می شد
به همین بهونه بهش گفتم که بره داخل
نرفت چشماش خیس شدن احساس کردم قلبم داره می شکنه باید با این حس ها می جنگیدم فقط یک راه بلد بودم عوضی بودن
بهش تشر زدم : "تو چه مرگته؟"
"چلسی تنها کسی نیست که نگرانته"
"اون تنها کسیه که حق داره که نگرانم باشه تو لازم نیست نگران باشی من ربطی بهت ندارم"
قلبم به خاطر کلماتی که از دهنم خارج می شد تند تر و تند تر میزد،از ته دلم میخواستم که بهم اهمیت بده و نگرانم شه
رنجوندمش دوباره رنجوندمش ولی هنوزم باید با احساساتم می جنگیدم
"میدونی چیه؟اگه به خاطر حرفایی که زدی برات متاسف نبودم فقط بهت می گفتم بیا کو*نمو ببوس"
انگارحرفاش مستقیم رفت تو التم! نیاز داشتم که بگیرمش تو بغلمو بی معنی فقط ببوسمش ولی باید تو نطفه خفش می کردم
"اگه می خواستم عوضی باشم بهت می گفتم که تو از دستی از اون اصطالح استفاده کردی چون وقتی باسنتو بوس*یدم واقعا خوشت اومده"
این چه چرتی بود که گفتم! باید می رفتم قبل از اینکه چیز احمقانه تری بگم البته که از این احمقانه تر دیگه نمی شد وقتی از کنارش رد شدم گفتم: "امشب مواظب مامانت باش"
و توی حیاط تنهاش گذاشتم
وقتی درو باز کردم چلسی رو به خشن ترین حالت ممکن بوسیدم تا فکر گرتا رو از سرم بیرون کنم
مراسم از اون چیزی که فکر می کردم هم سخت تر بود سعی می کردم به تابوت نگاه نکنم هیچکسو نمی شناختم
صداها باهم قاطی شده بود چیزی نمی شنیدم چیزی نمی دیدم ثانیه شماری میکردم که به هواپیما برگردم
خب اینم از پارت هدیه لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
"انگار همین دیروز بود و مزخرفه کل این قضایا مزخرفه"
"قرار نبود اینجوری بشه"
چشمام روی گردنش فرود اومد و نمی تونستم نگاهمو بگیرم می دونم که فهمید
یک دفعه احساس مالکیت کردم چیزی که حقشو نداشتم هنوز نیاز داشتم که بدونم چه خبره
"کجاست"
"کی؟"
"نامزدت"
"نامزد ندارم داشتم دیگه ندارم از کجا می دونی؟"
پایینو نگاه کردم نمی خواستم بذارم تاثیری که این خبر روم داشته رو ببینه"چه اتفاقی افتاد؟"
"داستانش طولانیه ولی من تمومش کردم برای کار به اروپا رفت قرار نبود اینطوری باشه"
"الان با کسی هستی؟"
"نه"
لعنتی
ادامه داد: "چلسی خیلی دختر خوبیه"
"عالیه یکی از بهترین چیزاییه که برام اتفاق افتاده"
چلسیو دوست داشتم نمی تونم بهش اسیب بزنم باید گرتا و خودمو قانع میکردم خیلی مسخرست شنیدن اینکه مردی توی زندگی گرتا نیست منو بهم ریخت گرتا سریع موضوع رو به جونگسو و مادرم تغییر داد بارون داشت شروع می شد
به همین بهونه بهش گفتم که بره داخل
نرفت چشماش خیس شدن احساس کردم قلبم داره می شکنه باید با این حس ها می جنگیدم فقط یک راه بلد بودم عوضی بودن
بهش تشر زدم : "تو چه مرگته؟"
"چلسی تنها کسی نیست که نگرانته"
"اون تنها کسیه که حق داره که نگرانم باشه تو لازم نیست نگران باشی من ربطی بهت ندارم"
قلبم به خاطر کلماتی که از دهنم خارج می شد تند تر و تند تر میزد،از ته دلم میخواستم که بهم اهمیت بده و نگرانم شه
رنجوندمش دوباره رنجوندمش ولی هنوزم باید با احساساتم می جنگیدم
"میدونی چیه؟اگه به خاطر حرفایی که زدی برات متاسف نبودم فقط بهت می گفتم بیا کو*نمو ببوس"
انگارحرفاش مستقیم رفت تو التم! نیاز داشتم که بگیرمش تو بغلمو بی معنی فقط ببوسمش ولی باید تو نطفه خفش می کردم
"اگه می خواستم عوضی باشم بهت می گفتم که تو از دستی از اون اصطالح استفاده کردی چون وقتی باسنتو بوس*یدم واقعا خوشت اومده"
این چه چرتی بود که گفتم! باید می رفتم قبل از اینکه چیز احمقانه تری بگم البته که از این احمقانه تر دیگه نمی شد وقتی از کنارش رد شدم گفتم: "امشب مواظب مامانت باش"
و توی حیاط تنهاش گذاشتم
وقتی درو باز کردم چلسی رو به خشن ترین حالت ممکن بوسیدم تا فکر گرتا رو از سرم بیرون کنم
مراسم از اون چیزی که فکر می کردم هم سخت تر بود سعی می کردم به تابوت نگاه نکنم هیچکسو نمی شناختم
صداها باهم قاطی شده بود چیزی نمی شنیدم چیزی نمی دیدم ثانیه شماری میکردم که به هواپیما برگردم
خب اینم از پارت هدیه لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
- ۱۴.۸k
- ۲۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط