قطرات ریز و درشت باران چهره اش که بر اثر سرما سرخ شده بود

قطرات ریز و درشت باران چهره اش که بر اثر سرما سرخ شده بود را نوازش می‌کردند،
به بخاری که آرام آرام از فنجان قهوه اش بلند می‌شد چشم دوخت؛
با دیدن پاکت کوچکی که نامه ای در آن جای گرفته بود بغض گلویش را فشرد
نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست،
بعد از دقایقی، با حس سوزش خفیفی بر نوک انگشتش بلاخره چشمانش را باز کرد؛
سیگاری که حال در دستش خاکستر شده بود نشان میداد که انقدر غرق در افکارش شده بود که حتی متوجه ی گذر زمان نشده بود..
ته مانده‌ی سیگار را به طرفی انداخت و دستش را از خاکستری که بر انگشتانش جا خشک کرده بود تکاند
حال دگر آسمان هم آرام گرفته بود. فنجان قهوه اش را بیخیال شد و یک بار دگر به پاکت نامه ی کنار فنجان نگاهی گذرا انداخت؛ باورش سخت بود که دگر حضور آن فرستنده‌ی نامه‌ را در کنار خود نداشت؛
به بیرون از خانه قدم گذاشت و بی توجه به اتفاقاتِ اطرافش از خیابان گذر کرد و به مقصد نامشخصی به راه افتاد..
" آن فنجان قهوه ی سرد شده ، پاکت نامه و تکه سیگارِ خاکستر شده در کنج خانه خودنمایی می‌کردند..
بی آنکه کسی بداند مردی در چند لحظه ای قبل ، اخرین لحظات زندگی خود را در ان جا گذرانده است..."
"Ren"
دیدگاه ها (۱۱)

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اگر من از تا...

من‌آنقدر لعنت‌ شده‌ام که هیچ چیز برایم جالب نیست، هیچ چیز مر...

نبودی و ندیدی عزیزکرده...من برای از دست ندادنت حتی وقتی نداش...

حکایت رفاقت دیرینهٔ من با تو حکایت قهوه‌‌ایست ، که امروز با ...

part4: _میاصدای فریاد دختری ۱۷ ساله توجهش را جلب کرد ، برگشت...

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط