مادربزرگم هیچوقت از آشنایی اش با پدربزرگ جان نگفت، از کاف
مادربزرگم هیچوقت از آشنایی اش با پدربزرگ جان نگفت، از کافه های رفته شان و غرق در چشمان هم ، خیابان های باران خورده برای قدم زدن هایشان، شبها و پیامک های یواشکی شان، هیچکدام را برایم نگفت ،ولی دیده بودم چای هایی که با دستان لرزانش برای پدربزرگ می بُرد، غذاهای که دوست داشت را می دانست، بچه هایشان را بزرگ کردند و عروس ودامادیشان را دیدند ، ندیدم که ماهگردو سالگرد داشته باشند ندیدم دلهره نبودن هم را داشته باشند ،ندیدم برای شب بخیر نگفتن ها قهر کنند .ندیدم لاک زدن های مادربزرگ راٖ شاید وقت های که جوان تربود و من وجود نداشتم می زد، چه میدانم حتما دلبرانه داشتند برای هم. ندیدم مادربزرگ با اخم پدرجان وسایلش را به دوش بگیرد وبه خانه ی پدرش برود وبگوید طلاق... ندیدم بخاطر روزهای سختی زندگیشان هزار ناز کند و بگوید طاقتش طاق شده و درست زیر چانه اش را نشان بدهد وبگوید به اینجایم رسیده . . . اما دیدم که تا همین هشت ماه پیش کنارپدربزرگ بود تاهمان وقت که پدربزرگ برای ابد خوابید بازهم بود ،دیدم گریه های هرشبش را در این مدت که برای پدربزرگ از دلتنگی میگفت. . .
حالا الان دکترش میگوید قلبش مشکلی دارد
من که ....
حالا الان دکترش میگوید قلبش مشکلی دارد
من که ....
۹.۶k
۱۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.