حاضر بود بینهایت بار بنویسه: عاشق اینجام، عاشق این لحظه ام... خب واقعا عالی بود، حاضر بود جونشو برای اونجا بده. فکر کن اون خونه نقلی با وسایل نقلیش و اون وایب قشنگش که حتی نمیشد با کلمات توصیفش کرد برای تو بود... چیکار میکردی؟ توی اون موقعیت مکانی، اصلا بهتر از این نمیشد! مثل شبای دیگه پنجره رو باز گذاشته بود که هوای نفس گیر بیرون توی فضای خونه اش به رقص در بیاد. کتاب مورد علاقه و بالشتکای نرم و راحت همیشگیش رو برداشت و رفت جلوی زمین پنجره و درستشون کرد و بدنشو فقط رها کرد. دقایق اول رو به آسمون داد که رو به تاریکی بود. پرده ی نازک کنارش توی دستای باد گرفته شده بود. حتی گل و گیاه های داخل خونه در حال تولدی دوباره بودن. بیشتر بدنش رو شل کرد... میشد از کادر مربع شکل رو به روش چراغای ماشین و آپارتمان هارو ببینه که چشمک میزدن... آهی کشید، کتاب بغل دستش رو برداشت و در حالی که به عقب تکیه می داد شروع به خوندنش کرد تا بعد از اینکه چند صفحه از کتاب توی دستاش گذشت دوباره به زیبایی های کوچیک و بزرگ دور و برش دقت کنه...
For you: https://wisgoon.com/kocito :)
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.