true love or fear
true love or fear
part 1
از یوجین خداحافظی کردم و راهی خونه شدم
هوا نسبتا تاریک بود و میخواستم هر چه زودتر به خونه برسم
از کنار یه کوچه رد شدم که یه صدایی توجهمو جلب کرد
انگار یکی داشت صدام میزد
با خودم فکر کردم خیالاتی شدم اما.. اما.. اون چشم ها.. از توی تاریکی بهم زل زده بودن!!..
نمیدونم چرا اما انگار یه نیرویی تسخیرم کرده بود یجورایی داشت کنترلم میکردم
همونطوری که محو اون چشماش بودم اون هی نزدیک و نزدیک تر میشد
کنترل بدنم از دستم خارج شده بود و نمیتونستم تکون بخورم
کم کم چهرش نمایان شد
یه پسر جوون با قد بلند اما.. ظاهری ترسناک اون پوزخندش لرزه به جونم مینداخت
اومد نزدیکم سرشو تو گردنم فرو برد و در گوشم گفت
از اشنایی باهات خوشبختم..... آنا..
چشمام گرد شد اون اسممو از کجا میدونست اصلا اون کی بود؟
با همون چشمای خمارش بهم نگاه میکرد
من:ت.. تو کی هستی
-یه دوست .. ( پوزخند)
و محو شد
نفس زنان از خواب بیدار شدم
یعنی همش خواب بود؟ اما.. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم همه چیو فراموش کنم
صورتمو شستم و سریع یه چیزی خوردم
ساعت 8 بود و باید میرفم کافه
(آنا توی یه کافه کار میکنه)
وسایلم رو آماده کردم و از خونه خارج شدم
برای اینکه زودتر برسم مجبور بودم با سرعت راه برم
بلاخره بعد از 20 مین رسیدم
هه..... هه..... ( نفس زنان)
م... معذرت م.. میخوام رییس
-اشکالی نداره زود لباسات عوض کن و دستبکار شو امروز خیلی مشتری داریم
من:بله.. چشم
part 1
از یوجین خداحافظی کردم و راهی خونه شدم
هوا نسبتا تاریک بود و میخواستم هر چه زودتر به خونه برسم
از کنار یه کوچه رد شدم که یه صدایی توجهمو جلب کرد
انگار یکی داشت صدام میزد
با خودم فکر کردم خیالاتی شدم اما.. اما.. اون چشم ها.. از توی تاریکی بهم زل زده بودن!!..
نمیدونم چرا اما انگار یه نیرویی تسخیرم کرده بود یجورایی داشت کنترلم میکردم
همونطوری که محو اون چشماش بودم اون هی نزدیک و نزدیک تر میشد
کنترل بدنم از دستم خارج شده بود و نمیتونستم تکون بخورم
کم کم چهرش نمایان شد
یه پسر جوون با قد بلند اما.. ظاهری ترسناک اون پوزخندش لرزه به جونم مینداخت
اومد نزدیکم سرشو تو گردنم فرو برد و در گوشم گفت
از اشنایی باهات خوشبختم..... آنا..
چشمام گرد شد اون اسممو از کجا میدونست اصلا اون کی بود؟
با همون چشمای خمارش بهم نگاه میکرد
من:ت.. تو کی هستی
-یه دوست .. ( پوزخند)
و محو شد
نفس زنان از خواب بیدار شدم
یعنی همش خواب بود؟ اما.. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم همه چیو فراموش کنم
صورتمو شستم و سریع یه چیزی خوردم
ساعت 8 بود و باید میرفم کافه
(آنا توی یه کافه کار میکنه)
وسایلم رو آماده کردم و از خونه خارج شدم
برای اینکه زودتر برسم مجبور بودم با سرعت راه برم
بلاخره بعد از 20 مین رسیدم
هه..... هه..... ( نفس زنان)
م... معذرت م.. میخوام رییس
-اشکالی نداره زود لباسات عوض کن و دستبکار شو امروز خیلی مشتری داریم
من:بله.. چشم
۴۴.۹k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.