True love or fear?
True love or fear?
Part 2
امروز سرمون خیلی شلوغ بود و یه عالمه مشتری داشتیم داشتم سفارشو اماده میکردم که یهو ... یهو همون پسره جلوم ظاهر شد. امکان نداره... چیزی نیست حتما خیالاتی شدم اون فقط یه خواب بود و تموم شد ..
سفارشو گذاشتم رو سینی و خواستم ببرم که دوباره دیدمش وایساده بود و با همون پوزخندش بهم زل زده بود
از شدت ترس سینی از دستم افتاد و لیوان توش شکست که باعث شد همه بهم نگا کنن
هانا:سریع اومد و سینی رو جمع کرد ... معذرت میخوام اقا الان دوباره سفارشتونو اماده میکنیم..
.. هی دختر تو امروز چت شده؟ معلوم هس داری چیکار میکنی
من:چ.. چیزی نیس فقط یکم سرم درد میکنه
دروغ هم نمیگفتم سرم خیلی درد میکرد
هانا:خیلی خب چند دقیقه استراحت کن من سفارشو بجات اماده میکنم
من:ممنون.. ( لبخند)
بعد چند دقیقه حالم بهتر شد سعی کردم فراموشش کنم و رو کارم تمرکز کنم وگرنه رییس قطعا یا از حقوقم کم میکرد یا اخراجم می کرد
نفس عمیقی کشیدم و دوباره مشغول به کار شدم
هانا:حالت بهتره؟
من:هوم.. خوبم.. نگران نباش( لبخند)
هانا:خوشحالم +لبخند+
چند ساعت بعد
کافه تعطیل شده بود و همه رفته بودن
لباسام عوض کردم و از هانا خداحافظی کردم
هوا خیلی تاریک بود و به خاطر سرما مه همه جارو گرفته بود
داشتم از یه کوچه رد میشدم
که حس کردم یکی داره صدام میزنه
سرمو برگردوندم که...
که..دیدم دو تا چشم از توی تاریکی بهم زل زده بودن
نفسم بند اومده بود
ا.. امکان نداره.
سر جام خشکم زده بود و نمیتونستم تکون بخورم
اون.. هی نزدیک و نزدیک تر میشد
تا جایی که میتونستم چهره کاملشو ببینم
احساس میکردم قلبم الان از جا کنده میشه انقد صدای ضربان قلبم بلند بود که میتونستم صداشو بشنوم
-خوشحالم که دوباره میبینمت
من:ت.. تو
اومد نزدیک و زیر چونمو گرفت
من:از.م.. من چ... چی میخوای
-هوم.. اون قلب کوچولوت چطوره؟
یا شایدم لبات... به نظر خیلی خوشمزه میان
من:ترس کل وجودمو گرفته بود دستای سردش که رو بدنم می کشید باعث میشد تموم تنم به لرزه بیوفته
با چشمای خمارش بهم نگاه کرد
محو چشماش بودم که اومد نزدیک و
لباشو گذاشت رو لبام
و سیاهی مطلق...
Part 2
امروز سرمون خیلی شلوغ بود و یه عالمه مشتری داشتیم داشتم سفارشو اماده میکردم که یهو ... یهو همون پسره جلوم ظاهر شد. امکان نداره... چیزی نیست حتما خیالاتی شدم اون فقط یه خواب بود و تموم شد ..
سفارشو گذاشتم رو سینی و خواستم ببرم که دوباره دیدمش وایساده بود و با همون پوزخندش بهم زل زده بود
از شدت ترس سینی از دستم افتاد و لیوان توش شکست که باعث شد همه بهم نگا کنن
هانا:سریع اومد و سینی رو جمع کرد ... معذرت میخوام اقا الان دوباره سفارشتونو اماده میکنیم..
.. هی دختر تو امروز چت شده؟ معلوم هس داری چیکار میکنی
من:چ.. چیزی نیس فقط یکم سرم درد میکنه
دروغ هم نمیگفتم سرم خیلی درد میکرد
هانا:خیلی خب چند دقیقه استراحت کن من سفارشو بجات اماده میکنم
من:ممنون.. ( لبخند)
بعد چند دقیقه حالم بهتر شد سعی کردم فراموشش کنم و رو کارم تمرکز کنم وگرنه رییس قطعا یا از حقوقم کم میکرد یا اخراجم می کرد
نفس عمیقی کشیدم و دوباره مشغول به کار شدم
هانا:حالت بهتره؟
من:هوم.. خوبم.. نگران نباش( لبخند)
هانا:خوشحالم +لبخند+
چند ساعت بعد
کافه تعطیل شده بود و همه رفته بودن
لباسام عوض کردم و از هانا خداحافظی کردم
هوا خیلی تاریک بود و به خاطر سرما مه همه جارو گرفته بود
داشتم از یه کوچه رد میشدم
که حس کردم یکی داره صدام میزنه
سرمو برگردوندم که...
که..دیدم دو تا چشم از توی تاریکی بهم زل زده بودن
نفسم بند اومده بود
ا.. امکان نداره.
سر جام خشکم زده بود و نمیتونستم تکون بخورم
اون.. هی نزدیک و نزدیک تر میشد
تا جایی که میتونستم چهره کاملشو ببینم
احساس میکردم قلبم الان از جا کنده میشه انقد صدای ضربان قلبم بلند بود که میتونستم صداشو بشنوم
-خوشحالم که دوباره میبینمت
من:ت.. تو
اومد نزدیک و زیر چونمو گرفت
من:از.م.. من چ... چی میخوای
-هوم.. اون قلب کوچولوت چطوره؟
یا شایدم لبات... به نظر خیلی خوشمزه میان
من:ترس کل وجودمو گرفته بود دستای سردش که رو بدنم می کشید باعث میشد تموم تنم به لرزه بیوفته
با چشمای خمارش بهم نگاه کرد
محو چشماش بودم که اومد نزدیک و
لباشو گذاشت رو لبام
و سیاهی مطلق...
۳۵.۶k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.