در نوزدهم مارس آخرین کرگدن سفید مرد و این حیوان م

در نوزدهم مارس ۲۰۱۸ ، آخرین کرگدن سفید مُرد و این حیوان منقرض شد ...

همیشه همین‌طوری پایان‌ها یادم می‌ماند.
ما نسل تماشای پایان‌ها بودیم ...

پایان مهرجویی
پایان فصیح
پایان خاتمی
پایان زوج مارسلو و رونالدو
پایان فرگوسن
پایان فون‌تریه
پایان پل آستر
پایان امیدها و رویاها
پایان بابا‌مامان‌ها
پایان خودمان و پایان فکر روشن بالاخره یک روز واقعا خوشحال‌بودن ...

ما نسل عقده‌هاییم .
حسرت‌ و حسادت و رقابت و خشم.

ما در تنازع وحشیانه‌ی بقا جوانی کردیم و پیر شدیم بدون این‌که شکار دندانگیری کرده‌باشیم ...

از غار بیرون رفتیم به سودای شکار دایناسورها و با سنگک نیم‌خورده به اتاق‌های تاریک تنهایی با تخت‌های بیهوده دونفره‌ برگشتیم ...

ما از هم متنفریم و از خوشحالی هم خوشحال نمی‌شویم ، زیرا بیش از حد شبیه همیم ...

چطور از تو بیزار نباشم وقتی این‌همه یادم می‌آوری چه بدقواره‌ام ؟
هیولا طبیعتا آینه را دوست ندارد ...

امروز صبح در کوهستان آخرین کرگدن سفید دنیا بودم .
به سگ زیبای باغ‌ گردو نان‌ پنیر دادم و با گربه‌ها بث هارت گوش دادم و کوندرا خواندم و به درد ممتد قلبم بی‌توجه ماندم ، آب‌تنی کردم و لرزیدم و به خانه برگشتم ...

برای دوستانم داستان خواندم و دوست داشته شدم و مورد تنفر بودم و برگشتم ...

من همیشه برمی‌گردم تا مثل احمق‌ها روی سرامیک‌های سرد دراز بکشم و صبر کنم تا دردم کمتر شود و فیلم ببینم و دم صبح بالاخره خوابم ببرد ...

راننده اسنپ خسته و بداخلاق بود ، ولی وقت خداحافظی توییکسی را که دادم گرفت و گفت می‌برد برای پسرش .
یکی دیگر هم داشتم ، دادم و گفتم بخور...

حالا نیمه‌شب است و توییکس ندارم اما گلویم و کله‌ام سبک‌ترند ...

شب بدی نیست ، با تیشرت رئال و نان تافتون و ماست چکیده و فرندز و داروهای رنگی و اسپری تنفسی و احتمال خیلی‌کم حمله عصبی و مرورها و فکرها ‌...

زندگی لابد همین است.
یکی را می‌خواهی بغل کنی نمی‌شود و
یکی می‌خواهد بغلت کند نمی‌گذاری ...

با غریبه‌ها لاس ناموفق می‌زنی و می‌دانی خوشحالی بزرگ یا غم بزرگ دیگر برایت پیش نمی‌آید ...

خانه‌ات را تاریک نگه میداری و به سالیوان قبل از دیدن دختر و به لئون قبل از ماتیلدا فکر می‌کنی ...

هیولایی توی کمدت گریه می‌کند و تو حال نداری بلند شوی برایش چای ببری و بگویی طوری نیست ، زندگی همین است ...
دیدگاه ها (۳)

فهمیدم بسیاری از حرف‌ها را دیگر هرگز با کسی به نجوا نخواهم‌ ...

🌰💎

تا حالا حس کردی داری خفه میشی ؟ مثلا یه زن بودی رو صندلی عقب...

حالا آن‌جای شب است که کمی به تو فکر می‌کنم و درد به کتف چپم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط