part¹⁰¹
جئون تمام ماجرا را برای جین توضیح داد، از تمام اتفاقاتی که افتاده بود. وقتی حرفهایش تمام شد، جین شروع به خندیدن کرد. جئون با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
«چرا میخندی؟»
جین همچنان از خنده اشک میزد و با دستش اشکهایش را پاک میکرد. سپس با لبخندی که از گوشهی لبش نمیافتاد، گفت:
«فکر نمیکردم اینجوری از دستش خلاص بشیم.»
جئون که حسابی خوشحال بود با لبخند رضایتمندی گفت:
«کار داداشت درسته😉»
جین که دوباره از خنده خود را کنترل کرده بود، با لبخندی از گوشهی لبش نمیافتاد گفت:
«به ا.ت گفتی؟»
جئون سرشو تکان داد و گفت:
«نه هنوز چیزی نمیدونه»
جین لبخندش بزرگتر شد و با هیجان گفت:
«معتل چی پسر، ا.ت بفهمه بال درمیاره»
لبخند کم کم از گوشهی لب جئون جَم شد:
«خوشحال میشه ولی از اینکه من اینکارو کردم، نه»
جین که تازه فهمید چرا جئون به کسی چیزی نگفته کمی افسوس خورد، دستاشو توی جیبش فرو برد و گفت:
«خب حالا چجوری میخوای بهش بگی، آخرین باری که چان امد اینجا ا.ت تهدید که تا الان استرس داره، باید بدونه دیگه از چان خبری نیست!»
بعد از حرف جین، گوشهی لب جئکن باله امد و نیشخند زد.
جین که از لبخند یهوی که جئون شکه شد گفت:
«چت شد یهو؟»
جئون در جواب جین گفت:
«فهمیدم چیکارکنم😏»
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
گوشی موبایل دختر بیصدا در کنار دستش روی میز افتاده بود. پیامکها یکی پس از دیگری وارد میشدند، اما او بیتوجه به همه چیز، به دنیای خودش غرق شده بود. اما ناگهان، صدای زنگ پیامک به گوش رسید و پیامی دیگر وارد شد.
جیمین که کنارش نشسته بود، نگاهش را از تهیونگ برداشت و به گوشی دختر نگاه کرد و با کنجکاوی گفت:
«ببین کیه اینقدر پیام میده.»
دختر نفس عمیقی کشید، انگار نمیخواست چیزی راجع به این پیامها بداند. سرش را پایین انداخت و در دل خود دعایی کرد. بعد از مکثی کوتاه، با لحنی که رنگی از نگرانی در آن بود، گفت:
«امیدوارم چان نباشه.»
گوشی را برداشت و صفحهاش را روشن کرد. نور صفحه در چشمهایش تابید و چشمهایش را کمی تنگ کرد. وقتی نام "یونسوک" روی صفحه نمایان شد، کمی راحتتر شد. لبخند کمرنگی زد و گفت:
«چان نیست، یونسوکه.»
دختر انگشتش را روی صفحه کشید و پیامها را باز کرد. انگار منتظر خبری خاص بود، و آنچه که خواند تمام دنیایش را تغییر داد. پیام یونسوک:
«دختر برات یه خبر داغ دارممممم.»
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.