part⁹⁹
_بیمارستان_
تهیونگ روی تخت بیمارستان خوابیده بود، به آرامی نفس میکشید، اما تنها با دستگاههای پزشکی که به او وصل بودند. بدنش هنوز بیحرکت بود، گویی روحش در جایی دورتر از اینجا پرسه میزد. سرش را بر روی بالشت گذاشته و چشمانش بسته بود. در فضای اتاق، سکوت سنگینی حکمفرما بود، به جز صدای ضربان قلبش که از دستگاه به گوش میرسید.
خواهرش کنار تخت نشسته بود. دستان سرد و لرزانش را به دور دستهای تهیونگ پیچیده بود و در دلش، با صدای آرام و گریهآلود، دعا میخواند. هر واژهاش تنها یک آرزو بود:
«تهیونگ، چشمانت را باز کن، لطفا»
در گوشهای دیگر از اتاق، جیمین ایستاده بود، به دیوار تکیه داده و نگاهش به رفیق چندین سالش دوخته شده بود. احساس میکرد که زمان متوقف شده است، و تنها چیزی که میخواست، دیدن لبخند آشنا و شنیدن صدای تهیونگ بود.
جین، که نزدیک دختر ایستاده بود، دستش را روی شانهاش گذاشت. دستش گرم و محکم بود، اما هیچ چیزی نمیتوانست به دلی که درون دختر میتپید، آرامش بدهد. صدای جین، ملایم و نگران، به گوش رسید:
«بسه ا.ت خودتو هلاک کردی. یکم استراحت کن»
دختر با لبخندی زورکی جواب داد. لبخندی که درد و نگرانی در آن موج میزد:
«من خوبم جین، ممنون»
چشمانش از شدت خستگی بسته میشد، اما در دلش امیدی کوچک داشت؛ امیدی که شاید تهیونگ، بعد از تمام این شبهای تاریک، بالاخره چشمانش را باز کند.
جئون درب اتاق را به آرامی باز کرد و با پلاستیک خوراکی وارد شد. قدمهایش نرم و بیصدا بود، اما در همین حال، حضورش در اتاق حس میشد. به آرامی بهشون نزدیک شد و نگاهی به اطراف انداخت. دختر با دیدن او، بیاختیار از جایش بلند شد. چشمانش پر از نگرانی و خستگی بود، اما وقتی به جئون نگاه کرد، با لحن خاص و کمی ناراحت گفت:
«چرا اینقدر دیر کردی؟»
جئون لحظهای به او نگاه کرد، سپس با صدای آرام گفت:
«کارم یکم طول کشید.»
او به سمت تهیونگ رفت و به او نگاه کرد، همانطور که روی تخت دراز کشیده بود. لحظهای سکوت کرد، سپس پرسید:
«حالش چطوره؟»
جیمین که هنوز به دیوار تکیه داده بود، سرش را کمی تکان داد و با همان حالتی که انگار هیچ چیز نمیتواند آرامش دهد، گفت:
«فرقی نکرده.»
جین دستش را روی شانهی جئون گذاشت و به آرامی گفت:
«بیا بیرون، کارت دارم.»
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.