سرکلاس بودم که پیامش روی صفحه ی گوشی نقش بست!
سرکلاس بودم که پیامش روی صفحه ی گوشی نقش بست!
نیشم تا بناگوش باز شد
به رسم عادت اسمم را صدا زده بود!
پاسخم یک دقیقه به تاخیر می افتاد پشت هم بیست پیام میداد که کجایی و چرا جواب نمیدهی و گریه و قهر و فحش و از این قبیل!
نه اینکه شک داشته باشد،نه!
فقط این سبکی دل بردن را بلد بود، شیرین لوس میشد
اداهایش نمک داشت
خلاصه ملس بود ناکس!
چند لحظه گوشی را خاموش کردم که عصبانی شود و منت بکشم!
اما هیچ خبری نبود!
زدم بیرون و شماره اش را گرفتم...یک بوق دو بوق سه و چهار و پنج...که جواب داد
این جانم گفتن یعنی اکراه داشتم جوابت را بدهم
اما با همین جانم گفتن اش از خر هم خرتر شدم و بی سلام و الو گفتم قربانت بشوم یا فدا فدا ؟!
اصلا نگفت خدا نکند
اصلا دلش هم نریخت
گفت تلفنی نمیتوانم، پیام میدهم!
نگران بودم و منتظر خبری ناگوار!
یا نمیتوانست حرف بزند
یا خجالت میکشید نفس به نفس بگوید یا...یاخدا یعنی چه شده بود ؟!
داشتم ناخون میجوییم که پیام داد
خیلی بی مقدمه گفت تمام...دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم.
خیلی حرف ها را بی مقدمه گفت
داشت بی مقدمه دفنم میکرد
دلیل نخواستم و گفتم تمام. خدا حافظ.
گفتم خداحافظ که یک ساعتِ دیگر زنگ بزند و بخندد و بگوید خوب شُکی بهت وارد کردم و این ها...!
هر روز سر ساعت 7، قرارِ تماس داشتیم اما خبری نشد
تنها که شدم صورتم تب کرد...نمیخواستم یادم بیاید که چند وقتی ست رفتارش عوض شده...نمیخواستم قبول کنم!
یعنی چه که تمام شد؟
دلیل خواستم و هی حرف زد و ابله فرضم کرد.
نه...انگار جدی بود.
هر چه میگفتم...هر چه منطق می آوردم حرفِ لامنطق خودش را میزد.
بی دلیل قصد رفتن داشت
اما نباید کم می آوردم، باید میجنگیدم باید نگه اش میداشتم...خب با رفتنش فقط نمیرفت که، جان میبرد! دل میبرد! نگاه میبرد و از همه بدتر...
خاطره میگذاشت.
نباید تسلیم میشدم، گفتم باید برای آخرین بار ببینمت...سر همان اولین قرار!
گفتم ببینم اش تا شاید حرف و شعر و بوسه یادش بیفتد و دلش دوباره برایم بلرزد.
آمد، از همیشه زیباتر آمد.
اما نه! بی تفاوت بود...دلش که نلرزید هیچ، دست و تن من را هم با سردیِ نگاهش لرزاند!
میلرزیدم و حتی گرفتن دستانش هم آرامم نمیکرد!
خنده دار بود
هی از من فاصله میگرفت!
من تا مرگ یک قدم فاصله داشتم و او میگفت دیرم شده!
کودک که بودم به هنگام ترس، آقای معلم را به خدا و امام و قرآن قسم میدادم خطکشم نزند!
ترسیده بودم و به خدا و امام و قرآن قسمش دادم که با رفتنش کتک که چه! اعدامم نکند.
اما
نمی شنید
رفت
ادای ماندن را در آوردم
و برای همیشه
در آخرین قرار جا ماندم
چیزهایی هست که نمی دانی
نیشم تا بناگوش باز شد
به رسم عادت اسمم را صدا زده بود!
پاسخم یک دقیقه به تاخیر می افتاد پشت هم بیست پیام میداد که کجایی و چرا جواب نمیدهی و گریه و قهر و فحش و از این قبیل!
نه اینکه شک داشته باشد،نه!
فقط این سبکی دل بردن را بلد بود، شیرین لوس میشد
اداهایش نمک داشت
خلاصه ملس بود ناکس!
چند لحظه گوشی را خاموش کردم که عصبانی شود و منت بکشم!
اما هیچ خبری نبود!
زدم بیرون و شماره اش را گرفتم...یک بوق دو بوق سه و چهار و پنج...که جواب داد
این جانم گفتن یعنی اکراه داشتم جوابت را بدهم
اما با همین جانم گفتن اش از خر هم خرتر شدم و بی سلام و الو گفتم قربانت بشوم یا فدا فدا ؟!
اصلا نگفت خدا نکند
اصلا دلش هم نریخت
گفت تلفنی نمیتوانم، پیام میدهم!
نگران بودم و منتظر خبری ناگوار!
یا نمیتوانست حرف بزند
یا خجالت میکشید نفس به نفس بگوید یا...یاخدا یعنی چه شده بود ؟!
داشتم ناخون میجوییم که پیام داد
خیلی بی مقدمه گفت تمام...دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم.
خیلی حرف ها را بی مقدمه گفت
داشت بی مقدمه دفنم میکرد
دلیل نخواستم و گفتم تمام. خدا حافظ.
گفتم خداحافظ که یک ساعتِ دیگر زنگ بزند و بخندد و بگوید خوب شُکی بهت وارد کردم و این ها...!
هر روز سر ساعت 7، قرارِ تماس داشتیم اما خبری نشد
تنها که شدم صورتم تب کرد...نمیخواستم یادم بیاید که چند وقتی ست رفتارش عوض شده...نمیخواستم قبول کنم!
یعنی چه که تمام شد؟
دلیل خواستم و هی حرف زد و ابله فرضم کرد.
نه...انگار جدی بود.
هر چه میگفتم...هر چه منطق می آوردم حرفِ لامنطق خودش را میزد.
بی دلیل قصد رفتن داشت
اما نباید کم می آوردم، باید میجنگیدم باید نگه اش میداشتم...خب با رفتنش فقط نمیرفت که، جان میبرد! دل میبرد! نگاه میبرد و از همه بدتر...
خاطره میگذاشت.
نباید تسلیم میشدم، گفتم باید برای آخرین بار ببینمت...سر همان اولین قرار!
گفتم ببینم اش تا شاید حرف و شعر و بوسه یادش بیفتد و دلش دوباره برایم بلرزد.
آمد، از همیشه زیباتر آمد.
اما نه! بی تفاوت بود...دلش که نلرزید هیچ، دست و تن من را هم با سردیِ نگاهش لرزاند!
میلرزیدم و حتی گرفتن دستانش هم آرامم نمیکرد!
خنده دار بود
هی از من فاصله میگرفت!
من تا مرگ یک قدم فاصله داشتم و او میگفت دیرم شده!
کودک که بودم به هنگام ترس، آقای معلم را به خدا و امام و قرآن قسم میدادم خطکشم نزند!
ترسیده بودم و به خدا و امام و قرآن قسمش دادم که با رفتنش کتک که چه! اعدامم نکند.
اما
نمی شنید
رفت
ادای ماندن را در آوردم
و برای همیشه
در آخرین قرار جا ماندم
چیزهایی هست که نمی دانی
۱۱.۸k
۲۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.