عذاب...
#عذاب...
حالِ این روزهایم؛ رنگ و بویِ عجیبی به خود گرفته...
دیگر نه ترسِ بی تو بودن، کابوس های شبانه ی من است،
و نه دلنگرانیِ دیرِ آمدنت، روزهای سردم را سیاه تر از این می کند.
وجودم لبریز است از واژه ها، اما با زبانی خسته از التماس، به سکوتی مداوم مبتلا شدم؛
بین بی تو بودن و با تو نبودن، معلق ایستاده ام. به گمانم بهای دوست داشتنت، محبوس شدن در همین عذاب است...
من میگویم؛ "عذاب"
اما... تو بخوان؛ "دلتنگی"
دلتنگ می شوی برای نوشتن، به دست و انگشتانت جرات می دهی و سکوت را با لغزش های قلمت میشکنی...
می نویسی: "دلتنگی"
دلتنگ می شوی و به نقطه ای از زندگی می رسی که دیگر توانِ "آغاز" نداری
دلتنگی تمامِ روزهایت، کارهایت، قدم هایت،فکرهایت و حتی احساست را می گیرد و حکایتت می شود همان رباتِ سفید رنگ، آنقدر اتو کشیده و آرام میشوی که همه با دلنگرانی زل می زنند به تو و مدام حالت را می پرسند...خوبی؟ می گویی: "منو به حال خودم بگذارید"
شباهت ها را که میبینی، حتی یک تکه کلام،یک آهنگ،یک غذا،یک دلنگرانیِ ساده، یک صدا، یک..
گویی آرام آرام ردی از خاطرات گذشته از جلوی چشمانت میگذرد، جنسِ این دلتنگی را نمیشناسی
و همین برایت می شود بهانه، که چنگ می زنی به گلویتوآرام از جمع بیرون میروی،مینشینی یک گوشه، بار و بندیلت را میریزی جلویت، خیره میشوی به خوشیِ دیگران، آرام آرام پلک میزنی..
شروع میکنی به..
دانه دانه مزه کردن، دانه دانه گوش کردن، دانه دانه نگاه کردن، و هر چه که تو را به یاد او می اندازد.
خوشمزه است،ولی نمیدانی چرا سخت از گلویت پائین میرود،آنقدر سخت که اشکت را درمیاورد.
دلت کودکی می شود نا آرام که دیگر توان دلداریش را نداری.
هجوم می بری به سمت خاطره ها، زخم باز می کنی، خون گریه می کنی، مچاله می شوی در خودت، دلت برای خودِ گذشته هایت تنگ می شود، دلت پر می زند، دلت..
تنها در دل دعا میکنی که نزدیکت نشوند، هیچ چیز سَرِ ذوقت نمی آورد، نهایتِ ذوقت می شود لبخندی آرام و بس..
"درد" همان دلتنگی ست، مترادف شب هایی که دلت هوای باران به سرش میزند، اما
هیچ آغوشی نیست که تو را از وحشتِ این منجلابِ سرد،نجات دهد.
آنوقت است که ذره ذره ی وجودت یخ می بندد.
آدمکی می شوی از جنسِ سنگ،
نمیدانی باید دلتنگ کسی باشی که دلتنگی را نمی شناسد و یا
سوگوارِ "من"ِ از دست رفته ی خودت.
دردهای دلی که بی درمان بسته و بی نوازش خشکیده بودند، حالا سر باز کرده و آنچه بیرون می ریزد، چیزی جز چرکِ واژه ها نیست.
شاید این دلتنگی را باید در آغوش گرفت، آنقدر محکم که استخوان هایش بشکند و آرام آرام در زیر پاهایت از دست برود..
تو را به خدا.. تو را به خدا یک امشب، فقط یک امشب، گوشهایتان را محکم بگیرید...
من هزار فریادِ ناگفته دارم...
#چوکبندر
حالِ این روزهایم؛ رنگ و بویِ عجیبی به خود گرفته...
دیگر نه ترسِ بی تو بودن، کابوس های شبانه ی من است،
و نه دلنگرانیِ دیرِ آمدنت، روزهای سردم را سیاه تر از این می کند.
وجودم لبریز است از واژه ها، اما با زبانی خسته از التماس، به سکوتی مداوم مبتلا شدم؛
بین بی تو بودن و با تو نبودن، معلق ایستاده ام. به گمانم بهای دوست داشتنت، محبوس شدن در همین عذاب است...
من میگویم؛ "عذاب"
اما... تو بخوان؛ "دلتنگی"
دلتنگ می شوی برای نوشتن، به دست و انگشتانت جرات می دهی و سکوت را با لغزش های قلمت میشکنی...
می نویسی: "دلتنگی"
دلتنگ می شوی و به نقطه ای از زندگی می رسی که دیگر توانِ "آغاز" نداری
دلتنگی تمامِ روزهایت، کارهایت، قدم هایت،فکرهایت و حتی احساست را می گیرد و حکایتت می شود همان رباتِ سفید رنگ، آنقدر اتو کشیده و آرام میشوی که همه با دلنگرانی زل می زنند به تو و مدام حالت را می پرسند...خوبی؟ می گویی: "منو به حال خودم بگذارید"
شباهت ها را که میبینی، حتی یک تکه کلام،یک آهنگ،یک غذا،یک دلنگرانیِ ساده، یک صدا، یک..
گویی آرام آرام ردی از خاطرات گذشته از جلوی چشمانت میگذرد، جنسِ این دلتنگی را نمیشناسی
و همین برایت می شود بهانه، که چنگ می زنی به گلویتوآرام از جمع بیرون میروی،مینشینی یک گوشه، بار و بندیلت را میریزی جلویت، خیره میشوی به خوشیِ دیگران، آرام آرام پلک میزنی..
شروع میکنی به..
دانه دانه مزه کردن، دانه دانه گوش کردن، دانه دانه نگاه کردن، و هر چه که تو را به یاد او می اندازد.
خوشمزه است،ولی نمیدانی چرا سخت از گلویت پائین میرود،آنقدر سخت که اشکت را درمیاورد.
دلت کودکی می شود نا آرام که دیگر توان دلداریش را نداری.
هجوم می بری به سمت خاطره ها، زخم باز می کنی، خون گریه می کنی، مچاله می شوی در خودت، دلت برای خودِ گذشته هایت تنگ می شود، دلت پر می زند، دلت..
تنها در دل دعا میکنی که نزدیکت نشوند، هیچ چیز سَرِ ذوقت نمی آورد، نهایتِ ذوقت می شود لبخندی آرام و بس..
"درد" همان دلتنگی ست، مترادف شب هایی که دلت هوای باران به سرش میزند، اما
هیچ آغوشی نیست که تو را از وحشتِ این منجلابِ سرد،نجات دهد.
آنوقت است که ذره ذره ی وجودت یخ می بندد.
آدمکی می شوی از جنسِ سنگ،
نمیدانی باید دلتنگ کسی باشی که دلتنگی را نمی شناسد و یا
سوگوارِ "من"ِ از دست رفته ی خودت.
دردهای دلی که بی درمان بسته و بی نوازش خشکیده بودند، حالا سر باز کرده و آنچه بیرون می ریزد، چیزی جز چرکِ واژه ها نیست.
شاید این دلتنگی را باید در آغوش گرفت، آنقدر محکم که استخوان هایش بشکند و آرام آرام در زیر پاهایت از دست برود..
تو را به خدا.. تو را به خدا یک امشب، فقط یک امشب، گوشهایتان را محکم بگیرید...
من هزار فریادِ ناگفته دارم...
#چوکبندر
۳۰.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳