Amityville Horror House
7:Amityville Horror House
خانه ترسناک امیتویل
فردای آن روز جونگکوک را دوباره روی دخت پیدا میکنم عین همیشه کتاب دستشه از میان گل ها سفید میگذرم بوی چمن ها و زمینی که تازه آسمان بهش آب داده ازش میپرسم با صدایی آرام تا عصبی نشود:«چه کتابی میخونی؟»
بدون اینکه بهم نگاهی کند جلد کتاب را نشانم میدهد و دوباره روی درخت دراز میکشه و شروع میکنه به خوندن و من جیغ میکشم و او از جا میپرد یه جورایی از درخت می افتد در حالی که زیر پاهای من دراز کشیده و کتابش پرت شده و صورتش روی زمین است بعد نیم نگاه سردی بهم می اندازد و بعد شروع به خندیدن میکند اینقدر میخندد که من تعجب میکنم صورتش وقتی میخندد در کنار گیه و گل های سفید بیشتر شبیهه زنده ها است باد به موهایش میخورد و آنها را جابه جا میکند.
حالا نوبت من است بپرسم کنارش زانو میزنم وبه صورتش که داره میخنده خیره میشم، با دستانم تیکه از موهایش را کنار میزنم که به همراه موهای من در هوا پریشان هستن و خیلی آرام میپرسم:«به چی میخندی؟»
با خنده جوابم رو میدهد:«چرا اینجوری جیغ میکشی؟خیلی بامزه واحمقانس و خیلی وقت بود سقوط نکرده بودم خیلی حال میده احساس کردم پوچ نیس داخلم حسش کردم درد رو»لبخندی دردناک به رویش میزنم یعنی هیچ احساسی نداره؟!یعنی بو کردن براش حسی نداره زیر بارون راه رفتن؟سرما؟گرما چی؟شادی؟غم؟یعنی هیچی؟
در حال که روی زمین میشیند دست رو به روی من چشمان گرد و سیاهش به من خیره شده است و لبخند زده است صورت هایمان اندازه یک دست فاصله دارد کتابش را دوباره برمیدارد و بهم نشان میهد:«چرا با دیدنش جیغ کشیدی؟»
اها یادم اومد!!!و شروع میکنم به زیاد حرف زدن:«این کتابو از کجا آوردی؟میدنی چقدر قدمیه؟دیگه ازش چاپ نشده فیلمش درست شده ولی کتابش خیلی وقته وجودن داره» نگاهی به کتاب می اندازد و لبخندی تلخ میزند یه جورایی غم شدید را درش حس میکنم.
دستان سردش را میگیرم وبلندش میکنم:«نظرت چیه تو حیاط پشتی فیلمشو ببینیم؟اونجا هیچ روحی نداره!خیلی هم قشنگه»
نگاهی معنا دار بهش میکنم و بعد او بهم میگوید باشه از قبل وسایل هایم را انجا گذاشته بودم حوصلم سر رفته بود هیچکس خونه نبود در حالی که با گوشی فیلم را دانلود میکنم.،«وایستا با این چی بود اسمش موبایل قراره ببینمش؟ تاحالا کاربوردشو ندیدم» میزنم زیر خنده مگه کی مرده است:«با این میتونی بازی کنی فیلم ببینی آهنگ گوش بدی عکس بگیری»
او جوری نگاه میکند انگار چیز عجیبی دیده است
**
در حالی دراز کشیده ایم و گوشی را رو به روی خودمان گذاشته ایم جونگکوک اشکال میگیرد صدیم دفعست اشکال میگیرد و من فقط میخندم:«اشتباه تو کتاب خیلی بهتر احساسات این تیکه رو بیان میکنن دنیلا تو اینجا باید چشماش پر احساس باشه»
نگاهی معنا دار میکنم و او متوجه اینکه خیلی احساساتی شده است میشود و من میگویم:«این یه فیلمه بعضی از فیلم ها شاهکارن همه نیستن....ادامه دارد..
خانه ترسناک امیتویل
فردای آن روز جونگکوک را دوباره روی دخت پیدا میکنم عین همیشه کتاب دستشه از میان گل ها سفید میگذرم بوی چمن ها و زمینی که تازه آسمان بهش آب داده ازش میپرسم با صدایی آرام تا عصبی نشود:«چه کتابی میخونی؟»
بدون اینکه بهم نگاهی کند جلد کتاب را نشانم میدهد و دوباره روی درخت دراز میکشه و شروع میکنه به خوندن و من جیغ میکشم و او از جا میپرد یه جورایی از درخت می افتد در حالی که زیر پاهای من دراز کشیده و کتابش پرت شده و صورتش روی زمین است بعد نیم نگاه سردی بهم می اندازد و بعد شروع به خندیدن میکند اینقدر میخندد که من تعجب میکنم صورتش وقتی میخندد در کنار گیه و گل های سفید بیشتر شبیهه زنده ها است باد به موهایش میخورد و آنها را جابه جا میکند.
حالا نوبت من است بپرسم کنارش زانو میزنم وبه صورتش که داره میخنده خیره میشم، با دستانم تیکه از موهایش را کنار میزنم که به همراه موهای من در هوا پریشان هستن و خیلی آرام میپرسم:«به چی میخندی؟»
با خنده جوابم رو میدهد:«چرا اینجوری جیغ میکشی؟خیلی بامزه واحمقانس و خیلی وقت بود سقوط نکرده بودم خیلی حال میده احساس کردم پوچ نیس داخلم حسش کردم درد رو»لبخندی دردناک به رویش میزنم یعنی هیچ احساسی نداره؟!یعنی بو کردن براش حسی نداره زیر بارون راه رفتن؟سرما؟گرما چی؟شادی؟غم؟یعنی هیچی؟
در حال که روی زمین میشیند دست رو به روی من چشمان گرد و سیاهش به من خیره شده است و لبخند زده است صورت هایمان اندازه یک دست فاصله دارد کتابش را دوباره برمیدارد و بهم نشان میهد:«چرا با دیدنش جیغ کشیدی؟»
اها یادم اومد!!!و شروع میکنم به زیاد حرف زدن:«این کتابو از کجا آوردی؟میدنی چقدر قدمیه؟دیگه ازش چاپ نشده فیلمش درست شده ولی کتابش خیلی وقته وجودن داره» نگاهی به کتاب می اندازد و لبخندی تلخ میزند یه جورایی غم شدید را درش حس میکنم.
دستان سردش را میگیرم وبلندش میکنم:«نظرت چیه تو حیاط پشتی فیلمشو ببینیم؟اونجا هیچ روحی نداره!خیلی هم قشنگه»
نگاهی معنا دار بهش میکنم و بعد او بهم میگوید باشه از قبل وسایل هایم را انجا گذاشته بودم حوصلم سر رفته بود هیچکس خونه نبود در حالی که با گوشی فیلم را دانلود میکنم.،«وایستا با این چی بود اسمش موبایل قراره ببینمش؟ تاحالا کاربوردشو ندیدم» میزنم زیر خنده مگه کی مرده است:«با این میتونی بازی کنی فیلم ببینی آهنگ گوش بدی عکس بگیری»
او جوری نگاه میکند انگار چیز عجیبی دیده است
**
در حالی دراز کشیده ایم و گوشی را رو به روی خودمان گذاشته ایم جونگکوک اشکال میگیرد صدیم دفعست اشکال میگیرد و من فقط میخندم:«اشتباه تو کتاب خیلی بهتر احساسات این تیکه رو بیان میکنن دنیلا تو اینجا باید چشماش پر احساس باشه»
نگاهی معنا دار میکنم و او متوجه اینکه خیلی احساساتی شده است میشود و من میگویم:«این یه فیلمه بعضی از فیلم ها شاهکارن همه نیستن....ادامه دارد..
- ۳۳۹
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط