پارت دوازدهم سرنوشت نفرین شده
پارت دوازدهم سرنوشت نفرین شده
با ترس از جاش بلند شد دختری با موهای موج دار رو پاهاش نشسته بود..
: « عاااا »
: « چه مرگته تو هان؟ »
: « تو بدون اجازم رو پام میشینی من چه مرگمه؟ »
: « اینو باش اصلا بلدی خوش گذرونی چیه؟ »
: « اره ولی نمیدونستم خوشگذرونی رو شما به نشستن رو پای بقیه توصیف میکنین »
: « برو بابا »
تازه وارد به سمتش اومد..و دستشو رو شونه ی مینجه گذاشت..
: « هعی رفیق جوش نزن..»
: « نمیدونستم باران با جنده ها میگرده »
: « حالا ولش کن تو خوبی؟ چرا یهو بیهوش شدی؟ »
: « تو میدونی بیهوش شدم؟ »
: « ع اره من اونجا بودم راستش و از پشت گرفتمت »
: « مچکرم میدونی بخاطر چی بیهوش شدم؟ »
: « خب من تعریفتو از باران شنیده بودم.. مامان من مدیر اون مدرسست وقتی من وارد کلاس شدم اوکی بودی و خوش امد گفتی بعدش یه دختر خوشگل و لاغر صدات کرد که بری بیرون عصبی بود برای همین یکم کنجکاو شدم..و فال گوش وایستادم..البته متاسفم..یه چیزایی درباره ی مادرش میگفت درباره ی اینکه مادرش بخاطر تو زندگیشو نابود کرد»
: « مادرش؟ ا..اسمشو هم گفت؟ »
: « اره ایزابل بود فکر کنم »
دستاشو رو سرش گذاشت موهاشو بالا داد..اب دهنشو قورت داد..
: « خب »
: « بعدش گفت تو با زنای سن بالا میخوابی »
نیشخندی کنار لبش بازی کرد بطری الکل رو سر کشید ..
: « حقیقت داره؟ »
به چشمای تازه وارد خیره شد ..دوباره الکل رو سر کشید ..
: « مطمئنا ن پس چیشده؟ ببخشید فضولی میکنم..چون خیلی درباره زندگیت کنجکاوم..»
با دستش لب خیسشو خشک کرد..
: « میخوای بدونی؟ »
تازه وارد به نشانه ی تایید سر تکون داد..
مینجه دستشو رو کاناپه اروم کوبید که تازه واردو کنارش هدایت کنه..
تازه وارد با شور کنارش نشست و منتظر موند..
: « خیلی خب..»
با ترس از جاش بلند شد دختری با موهای موج دار رو پاهاش نشسته بود..
: « عاااا »
: « چه مرگته تو هان؟ »
: « تو بدون اجازم رو پام میشینی من چه مرگمه؟ »
: « اینو باش اصلا بلدی خوش گذرونی چیه؟ »
: « اره ولی نمیدونستم خوشگذرونی رو شما به نشستن رو پای بقیه توصیف میکنین »
: « برو بابا »
تازه وارد به سمتش اومد..و دستشو رو شونه ی مینجه گذاشت..
: « هعی رفیق جوش نزن..»
: « نمیدونستم باران با جنده ها میگرده »
: « حالا ولش کن تو خوبی؟ چرا یهو بیهوش شدی؟ »
: « تو میدونی بیهوش شدم؟ »
: « ع اره من اونجا بودم راستش و از پشت گرفتمت »
: « مچکرم میدونی بخاطر چی بیهوش شدم؟ »
: « خب من تعریفتو از باران شنیده بودم.. مامان من مدیر اون مدرسست وقتی من وارد کلاس شدم اوکی بودی و خوش امد گفتی بعدش یه دختر خوشگل و لاغر صدات کرد که بری بیرون عصبی بود برای همین یکم کنجکاو شدم..و فال گوش وایستادم..البته متاسفم..یه چیزایی درباره ی مادرش میگفت درباره ی اینکه مادرش بخاطر تو زندگیشو نابود کرد»
: « مادرش؟ ا..اسمشو هم گفت؟ »
: « اره ایزابل بود فکر کنم »
دستاشو رو سرش گذاشت موهاشو بالا داد..اب دهنشو قورت داد..
: « خب »
: « بعدش گفت تو با زنای سن بالا میخوابی »
نیشخندی کنار لبش بازی کرد بطری الکل رو سر کشید ..
: « حقیقت داره؟ »
به چشمای تازه وارد خیره شد ..دوباره الکل رو سر کشید ..
: « مطمئنا ن پس چیشده؟ ببخشید فضولی میکنم..چون خیلی درباره زندگیت کنجکاوم..»
با دستش لب خیسشو خشک کرد..
: « میخوای بدونی؟ »
تازه وارد به نشانه ی تایید سر تکون داد..
مینجه دستشو رو کاناپه اروم کوبید که تازه واردو کنارش هدایت کنه..
تازه وارد با شور کنارش نشست و منتظر موند..
: « خیلی خب..»
- ۲.۰k
- ۲۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط