وقتی دوست داداشت بود.....

وقتی دوست داداشت بود.....
🦋Part:6🦋
"صبح"
با صدای الارم بلند شدم رفتم کارای مربوطه رو کردم.
که گوشیم زنگ خورد!
جواب دادم
یوجین:سلاممم
هانا:سلاممم کوچولووو
یوجین:اوممم کی میای؟!
هانا:خب من تازه بلندشدم و قراره الان برم صبحانه بخورم و لباسام رو بپوشممم
یوجین:یااا صبحونه خونه مایین!
تهیونگم اینجاعه'خنده'
هانا:چییییییییی؟؟؟ اون بیشور بدون من رفتتتت؟؟؟؟
یوجین:عوفف بیاا دیگههه
هانا:اوکی بای
یوجین:بای
"6مین‌بعد"
"ویو هانا"
آماده شده بودم"استایلش و با قیافش رو میزارم"
یخچال رو باز کردم که دیدم داخلش دوناته
سریع یدونه برداشتم خوردم ولی خب انقدر گشنم بود نشستم با قهوه خوردم چندتاشو.
بعد بلند شدم و بادیگارد منو به سمت ماشین برد و سوار شدم.
"30مین بعد"
"ویو هانول"
پرونده هارو پیدا کرده بودم یعنی از طریق دوست پسری که کوک از دشمنمون برام پیدا کرده بود پیداش کردم.
رفتم سوار ماشین شدم و به سمت خونه کوک حرکت کردم.
"ویو هانا"
از ماشین اومدم بیرون که دیدم یوجین اومد پایین و در رو باز کرد.
هانا:عه سلامم
یوجین:سلام خوشگلهه چه تیپی زدییی
هانا:'خنده'
یوجین:بیا بریم داخل
هانا:اوکی
"5مین بعد"
همه باهم نشسته بودیم