بارها آن نام مقدس عشق را تکرار میکنم به ذهن یادآور میشوم

بارها آن نام مقدس عشق را تکرار میکنم به ذهن یادآور میشوم که چه اسمی در ژرفای قلبم حک شده
زندگی بارها یادآور شد که هر خوشحالی پایانی جز غمی سنگین در پیش ندارد و حال من مانده ام با روحی خسته و پر درد..... هر بار دردی از ژرفای روحم به اشک بدل میشود و من جسم را محکم میسازم ، مبادا قطره ای لغزان بر روی چهره ، پوسته بدل شده ام را بشکند و غم اشکار سازد
اکنون بین مرگ و زندگی به سر میبرم ، همان جایی که زندگی انچنان کوچک و حقیر میشود که مرگ را با لبخندی از سر شوق گرامی داری...اخر چه فایده.....زیستن را آن هنگام که روح بی رنگ است؟
گویند که زمانی که غم در ادمی ریشه میدواند و روح را به غم آغشته میسازد ، روح به رنگ اقیانوس بدل میشود اما حال میخواهم در نقض این سخن روح خود را واسطه گذارم..... روحم را واسطه میگذارم که غم زمانی که وجودم را فرا گرفت روحم نه از جنس اقیانوس نه از جنس آبی اسمان که از جنس سکوت و بی رنگی بود.....
آری روحم بی رنگ است....بی حس..... آنقدر که گر تنم را آغشته به رنگ لاله های سرخگون سازم بازهم درد جسم به درد روح چیره نشود
گویی روحم آنچنان تن را چیره شده که جسم در برابرش حقیر بدل میشود
بازهم....گر خلوت خویش رها سازم یا دیگری خلوتم را شکست ، توانم برای ساعتی روح خسته ام را به رنگ گل های بهاری افکنم ....تا بی رنگی روح ، وجود دیگری تهی نسازد
روزی از روزها بنده نیز از جهان رخت بسته و تنها از من در ذهن تو لبخندی از جنس اقیانوس و آبی اسمان بر جا میماند و در اخر هیچ ادمی روح بی رنگم نخواهد دانست و خواهم توانست به اثبات زندگی که جز درد ندارد و درد تنها برای صاحبش درد است!
دیدگاه ها (۱)

چشمانش، کهکشانی از زیبایی بود، اما سرنوشتش را در تیرگی شب‌ها...

در عمق کائوس سکوت من...جایی فراتر از مرزهای قابل لمس این جها...

اینکه تا چه مدت هستم نه میدونم و نه دست منه ، اما تا جایی که...

گاهی بغضی در گلو می‌ماندآن‌چنان سنگین که حتی جرئت گریستن را ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط