وداع روی تو ما را به خــــــــــــــــــاک خواهد سپرد...
وداع روی تو ما را به خــــــــــــــــــاک خواهد سپرد...
پرنده ی عزیزم.. دردونه ی قلبِ من.. چقدر امروز صبح با صدای آرامبخشت آواز خواندی! و با آنکه هنوز پرواز کردن را نیاموخته بودی، بالهایت را تکان میدادی..
در پشت قفس بیرون را مینگریستی. و ما چه بی رحمانه تو را در اسارت قفس به تماشا نشسته بودیم...
و هنوز به یاد دارم که چگونه با پاهای کوچکت آرام قدم میزدی...
و در نگاهت حسرت موج میزد.. و گویا در جست و جوی خانواده ای بودی که تو را در آن باغ خشکیده رها کرده بودند...
ای کاش بیشتر در کنارمان میماندی..
ای کاش مادرم تو را به بهانه ی خرابکاری کردن بر روی فرشها، در قفس نمی انداخت..
ای کاش جیک جیک کردنت هنوز هم پابرجا بود...
و ای کاش در این مدت زمان کوتاه از زندگانیت، مادری داشتی تا تو را در آغوش گیرد و پریدن را به تو بیاموزد... افســـــوس...
حال که به لحظات پایانیه زندگانیت نزدیکتر میشوی،هراسان تر از هر زمان دیگری دهان کوچکت را باز و بسته میکنی،تا شاید بتوانی ذره ای بیشتر زندگی را نفس بکشی!..چشمهایت بی فروغ و جسم کوچکت پژمرده است..
...زمان گذشت..و تو با نومیدی چشمانت را برهم گذاشتی..و در برابر مرگ تسلیم شدی...
حال دگر دهانت را نیز باز و بسته نمیکنی و چنان آرام خفته ای که گویا هرگز در این مکان، زندگانی نکرده ای...دفتر زندگیه تو، چه زود به پایان رسید!..
و حال من با اشک،آرام زمزمه میکنم::« آسمانی شدنت مبارک پرنده ی معصومم..»
...
پرنده ی کوچکه من
امروز در تاریخ 25/ 2/ 1400
در این ظهر سوزان
پیش از آموختن پرواز، به خواب ابدی رفت..
و دیدگانش را برای همیشه بر روی دنیای بی رحم زمینی ها بست...
روحش شاد و یادش تا ابد در قلبم گرامی
( چُغُل جان آسمانی شدنت مبارک) 😔😔🐤
پرنده ی عزیزم.. دردونه ی قلبِ من.. چقدر امروز صبح با صدای آرامبخشت آواز خواندی! و با آنکه هنوز پرواز کردن را نیاموخته بودی، بالهایت را تکان میدادی..
در پشت قفس بیرون را مینگریستی. و ما چه بی رحمانه تو را در اسارت قفس به تماشا نشسته بودیم...
و هنوز به یاد دارم که چگونه با پاهای کوچکت آرام قدم میزدی...
و در نگاهت حسرت موج میزد.. و گویا در جست و جوی خانواده ای بودی که تو را در آن باغ خشکیده رها کرده بودند...
ای کاش بیشتر در کنارمان میماندی..
ای کاش مادرم تو را به بهانه ی خرابکاری کردن بر روی فرشها، در قفس نمی انداخت..
ای کاش جیک جیک کردنت هنوز هم پابرجا بود...
و ای کاش در این مدت زمان کوتاه از زندگانیت، مادری داشتی تا تو را در آغوش گیرد و پریدن را به تو بیاموزد... افســـــوس...
حال که به لحظات پایانیه زندگانیت نزدیکتر میشوی،هراسان تر از هر زمان دیگری دهان کوچکت را باز و بسته میکنی،تا شاید بتوانی ذره ای بیشتر زندگی را نفس بکشی!..چشمهایت بی فروغ و جسم کوچکت پژمرده است..
...زمان گذشت..و تو با نومیدی چشمانت را برهم گذاشتی..و در برابر مرگ تسلیم شدی...
حال دگر دهانت را نیز باز و بسته نمیکنی و چنان آرام خفته ای که گویا هرگز در این مکان، زندگانی نکرده ای...دفتر زندگیه تو، چه زود به پایان رسید!..
و حال من با اشک،آرام زمزمه میکنم::« آسمانی شدنت مبارک پرنده ی معصومم..»
...
پرنده ی کوچکه من
امروز در تاریخ 25/ 2/ 1400
در این ظهر سوزان
پیش از آموختن پرواز، به خواب ابدی رفت..
و دیدگانش را برای همیشه بر روی دنیای بی رحم زمینی ها بست...
روحش شاد و یادش تا ابد در قلبم گرامی
( چُغُل جان آسمانی شدنت مبارک) 😔😔🐤
۱۰.۲k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.