PART27
#PART27
#خلسه
با اوردن اسم الکس و الیزابت،قیافه ی آرمان جدی تر شد،چرخید و ناباورانه به ساعت نگاه کرد و داد زد:«تو چرا منو بیدار نکردی؟!»
همونطوری به سمت کمد رفت و آرتا سعی میکرد که آرمان و توجیح کنه:«خسته بودی بعد گفتم امروز و راحت استراحت کنی و...»آرمان در کمد و باز کرد و تیشرت سبزی رو برداشت و تنش کرد و دستی به موهاش کشید و دوباره ادامه داد:«انقدر بهونه نیار!»
دست اشارشو گرفت جلومو با لحن تهدید آمیزی گفت:«لباس مناسب میپوشی و میای پایین...در شأن و جایگاهی که زن من داره رفتار میکنی،هر چیزی که اتفاق افتاد و بدون چون و چرا قبول میکنی،خودم بعدا بهت توضیح میدم وگرنه عواقبشو میبینی!»
دستی به صورتش کشید و از کنار آرتا رد شد و رفت بیرون از اتاق که آرتا هم دنبالش دویید و سعی میکرد آرمان و آروم کنه،نمیدونم چرا وقتی عصبی میشه سر من خالی میکنه؟یا اصلا برای چی هر چیزی که اون گفت و من باید قبول کنم؟یا این الکس کی هست که انقدر آرمان و پریشون کرد؟از من چی میخوان و باید چیو قبول کنم؟با زنگ خوردن تلفنم رشته ی افکارم پاره شد،گوشیمو از روی دراور برداشتم،بعد از چند روز بابابزرگ بهم زنگ زده بود،ازش دلخور بودم چون تنها یادگار دخترشو اینطوری ول کرده بود دست آدم شارلاتانی مثل آرمان و گذاشته بود که بیام اینجا،مسافت ها دور تر از خودش،میخواستم قطع کنم ولی دلم نمیومد،قلبم میگفت جوابشو بدم ولی مغزم منطقی تر بود،از اونجایی که با خودم عهد بستم که باید منطقی تصمیم بگیرم نه با احساساتم تلفن و قطع کردم،نفس عمیقی کشیدم و دوباره گوشیمو گذاشتم روی دراور و دستی به پیشونیم کشیدم،اصلا حوصله ی سر و کله زدن با آرمان و نداشتم ولی خواه ناخواه باید میرفتم پایین،نمیدونم اینا چرا نمیفهمن که آقا این ازدواج یه ازدواج واقعی نیست بنابراین نیازی نمیبینم که بخوام با آرمان توی یه اتاق باشم و باهاش روی یه تخت بخوابم...
🔥ادامه ی پارت توی کامنتا...🔥
#بیبی_مانستر
#رمان
#اشتباه_من
#روباه_نه_دم
#چشم_چران_عمارت
#زن_زندگی_آزادی
🤍🍓. •√ @Zeynab_ku
#خلسه
با اوردن اسم الکس و الیزابت،قیافه ی آرمان جدی تر شد،چرخید و ناباورانه به ساعت نگاه کرد و داد زد:«تو چرا منو بیدار نکردی؟!»
همونطوری به سمت کمد رفت و آرتا سعی میکرد که آرمان و توجیح کنه:«خسته بودی بعد گفتم امروز و راحت استراحت کنی و...»آرمان در کمد و باز کرد و تیشرت سبزی رو برداشت و تنش کرد و دستی به موهاش کشید و دوباره ادامه داد:«انقدر بهونه نیار!»
دست اشارشو گرفت جلومو با لحن تهدید آمیزی گفت:«لباس مناسب میپوشی و میای پایین...در شأن و جایگاهی که زن من داره رفتار میکنی،هر چیزی که اتفاق افتاد و بدون چون و چرا قبول میکنی،خودم بعدا بهت توضیح میدم وگرنه عواقبشو میبینی!»
دستی به صورتش کشید و از کنار آرتا رد شد و رفت بیرون از اتاق که آرتا هم دنبالش دویید و سعی میکرد آرمان و آروم کنه،نمیدونم چرا وقتی عصبی میشه سر من خالی میکنه؟یا اصلا برای چی هر چیزی که اون گفت و من باید قبول کنم؟یا این الکس کی هست که انقدر آرمان و پریشون کرد؟از من چی میخوان و باید چیو قبول کنم؟با زنگ خوردن تلفنم رشته ی افکارم پاره شد،گوشیمو از روی دراور برداشتم،بعد از چند روز بابابزرگ بهم زنگ زده بود،ازش دلخور بودم چون تنها یادگار دخترشو اینطوری ول کرده بود دست آدم شارلاتانی مثل آرمان و گذاشته بود که بیام اینجا،مسافت ها دور تر از خودش،میخواستم قطع کنم ولی دلم نمیومد،قلبم میگفت جوابشو بدم ولی مغزم منطقی تر بود،از اونجایی که با خودم عهد بستم که باید منطقی تصمیم بگیرم نه با احساساتم تلفن و قطع کردم،نفس عمیقی کشیدم و دوباره گوشیمو گذاشتم روی دراور و دستی به پیشونیم کشیدم،اصلا حوصله ی سر و کله زدن با آرمان و نداشتم ولی خواه ناخواه باید میرفتم پایین،نمیدونم اینا چرا نمیفهمن که آقا این ازدواج یه ازدواج واقعی نیست بنابراین نیازی نمیبینم که بخوام با آرمان توی یه اتاق باشم و باهاش روی یه تخت بخوابم...
🔥ادامه ی پارت توی کامنتا...🔥
#بیبی_مانستر
#رمان
#اشتباه_من
#روباه_نه_دم
#چشم_چران_عمارت
#زن_زندگی_آزادی
🤍🍓. •√ @Zeynab_ku
۶.۹k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.