ناز کمتر کن ، که من اهل تمنا نیستم
ناز کمتر کن ، که من اهل تمنا نیستم
زنده با عشقم ، اسیر سود و سودا نیستم
عا شق دیوانه ای بودم ، که بر دریا زدم
رهررو گمگشته ای هستم ، که بینا نیستم
اشک گرم و خلوت سرد مرا نادیده ای
تا بدا نی اینقدرها ، هم شکیبا نیستم
بسکه مشغولی به عیش و نوش هستی غافلی
از چو من بی دل ، که هستم در جهان ؛ یا نیستم
دوست می داری زبان با زان باطل گوی را
در برت لب بسته از آنم ، کز آنها نیسنم
دل به دست آور شوی از مهربانیهای خویش
لیکن آنروزی ، که من دیگر به دنیا نیستم
پای بند آزخویشم ، مهلتی ای شمع عشق
من برای سوختن اکنون مهیا نیستم
هیچکس جای مرا دیگر نمی داند کجاست
آنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم
زنده با عشقم ، اسیر سود و سودا نیستم
عا شق دیوانه ای بودم ، که بر دریا زدم
رهررو گمگشته ای هستم ، که بینا نیستم
اشک گرم و خلوت سرد مرا نادیده ای
تا بدا نی اینقدرها ، هم شکیبا نیستم
بسکه مشغولی به عیش و نوش هستی غافلی
از چو من بی دل ، که هستم در جهان ؛ یا نیستم
دوست می داری زبان با زان باطل گوی را
در برت لب بسته از آنم ، کز آنها نیسنم
دل به دست آور شوی از مهربانیهای خویش
لیکن آنروزی ، که من دیگر به دنیا نیستم
پای بند آزخویشم ، مهلتی ای شمع عشق
من برای سوختن اکنون مهیا نیستم
هیچکس جای مرا دیگر نمی داند کجاست
آنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم
۳.۰k
۱۱ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.