PART17
#PART17
#خلسه
آرتا نگاهش افتاد به جای دستم روی گردنش و ناباورانه بهم خیره شد،حنا هم هی نگاهش بین ما دوتا رد و بدل میشد و آخرش گفت:«چی شده آرتا؟قضیه چیه؟چرا چیزی نمیگی،اتفاقی افتاده؟»
فکمو کمی سفت کردم و نگاهمو ازش گرفت و اخمام و کشیدم تو هم که آرتا سر تاسفی واسم تک..ون داد و گفت:«احتمالا مشکل تنفسی داره و بخاطر همین سرش گیج رفته،تو وسایلش بگردین احتمالا یه اسپری به اسم سالبوتامل هست...زود باشین!»
متوجه این کارش شدم،نمیخواست جلوی حنا حرفی بزنه که این بلا رو به سر آوا اوردم چون حنا خیلی نسبت به این چیزا حساسه،احساس گناه میکردم بابت کاری که انجام دادم،توی فکر و خیالاتم بودم که آرتا تلنگری بهم زد:«احیانا نمیخوای کاری کنی؟»
با لحن سردی گفتم:«خیل خب...!»
رفتم به سمت چمدونش و زیپ چمدونو باز کردم،چرا باید انقدر محکم گردنشو فشار میدادم؟اگه چیزیش بشه چی؟نه دیگه من نباید این اشتباهو دوباره تکرار...با صدای جیغی به طرف آوا برگشتم،آوا بهوش اومده بود و نفس نفس میزد و زیرلب یچیزی میگفت که سریع رفتم سمتش که بلند تر گفت:«به من نزدیک...نزدیک نشو!»
با تردید ازش کمی فاصله گرفتم و دستامو به نشونه ی تسلیم بالا اوردم:«خیل خب آوا خیل خب عزیزم...کاریت ندارم آروم باش!»
آوا دستی به گردنش کشید که حنا گفت:«حالت بهتره؟چیشد یهو؟»
نگاه تنفر آمیزی بهم انداخت و دوباره برگشت سمت حنا و با تعنه گفت:«به لطف...به لطف آرمان جون...خیلی خوبم...کیفم...کیفم کجاس؟کیفمو بهم...!»آوا با سرفه ای که کرد دیگه نتونست جملشو ادامه بده و آرتا سریع رفت کنارش نشست و کمکش کرد که روی تخت بشینه،حنا بلند شد و سعی کرد تعادلشو حفظ کنه و بره پایین تا کیف آوا رو بیاره،از اونجایی که فقط یه حوله روی بدن آوا بود سریع پتو رو کشید روی خودش،آوا نفس نفس میزد و آرتا هم صورت آوا رو با دستش ناز میکرد،از این متنفر بودم که مرد دیگه ای جز خودم به آوا دست بزنه،دوست داشتم هرکسی که این کارو میکرد و دستش و بشکنم حتی اگه اون شخص آرتا باشه که آرتا ادامه داد:«آروم باش...میتونی نفس بکشی؟آرمان یه لیوان آب بیار...آوا همراه من نفس بکش...یک...!»
**
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#عاشقانه
#زیبا
#اشتباه_من
#غمگین
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
#چشم_چران_عمارت
#مستر
#بیبی_مانستر
🤍🍓. √• @Zeynab_ku
#خلسه
آرتا نگاهش افتاد به جای دستم روی گردنش و ناباورانه بهم خیره شد،حنا هم هی نگاهش بین ما دوتا رد و بدل میشد و آخرش گفت:«چی شده آرتا؟قضیه چیه؟چرا چیزی نمیگی،اتفاقی افتاده؟»
فکمو کمی سفت کردم و نگاهمو ازش گرفت و اخمام و کشیدم تو هم که آرتا سر تاسفی واسم تک..ون داد و گفت:«احتمالا مشکل تنفسی داره و بخاطر همین سرش گیج رفته،تو وسایلش بگردین احتمالا یه اسپری به اسم سالبوتامل هست...زود باشین!»
متوجه این کارش شدم،نمیخواست جلوی حنا حرفی بزنه که این بلا رو به سر آوا اوردم چون حنا خیلی نسبت به این چیزا حساسه،احساس گناه میکردم بابت کاری که انجام دادم،توی فکر و خیالاتم بودم که آرتا تلنگری بهم زد:«احیانا نمیخوای کاری کنی؟»
با لحن سردی گفتم:«خیل خب...!»
رفتم به سمت چمدونش و زیپ چمدونو باز کردم،چرا باید انقدر محکم گردنشو فشار میدادم؟اگه چیزیش بشه چی؟نه دیگه من نباید این اشتباهو دوباره تکرار...با صدای جیغی به طرف آوا برگشتم،آوا بهوش اومده بود و نفس نفس میزد و زیرلب یچیزی میگفت که سریع رفتم سمتش که بلند تر گفت:«به من نزدیک...نزدیک نشو!»
با تردید ازش کمی فاصله گرفتم و دستامو به نشونه ی تسلیم بالا اوردم:«خیل خب آوا خیل خب عزیزم...کاریت ندارم آروم باش!»
آوا دستی به گردنش کشید که حنا گفت:«حالت بهتره؟چیشد یهو؟»
نگاه تنفر آمیزی بهم انداخت و دوباره برگشت سمت حنا و با تعنه گفت:«به لطف...به لطف آرمان جون...خیلی خوبم...کیفم...کیفم کجاس؟کیفمو بهم...!»آوا با سرفه ای که کرد دیگه نتونست جملشو ادامه بده و آرتا سریع رفت کنارش نشست و کمکش کرد که روی تخت بشینه،حنا بلند شد و سعی کرد تعادلشو حفظ کنه و بره پایین تا کیف آوا رو بیاره،از اونجایی که فقط یه حوله روی بدن آوا بود سریع پتو رو کشید روی خودش،آوا نفس نفس میزد و آرتا هم صورت آوا رو با دستش ناز میکرد،از این متنفر بودم که مرد دیگه ای جز خودم به آوا دست بزنه،دوست داشتم هرکسی که این کارو میکرد و دستش و بشکنم حتی اگه اون شخص آرتا باشه که آرتا ادامه داد:«آروم باش...میتونی نفس بکشی؟آرمان یه لیوان آب بیار...آوا همراه من نفس بکش...یک...!»
**
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#عاشقانه
#زیبا
#اشتباه_من
#غمگین
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
#چشم_چران_عمارت
#مستر
#بیبی_مانستر
🤍🍓. √• @Zeynab_ku
۷.۶k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.