هر روز میان خاطرات خود قدم می زد
هر روز میان خاطرات خود قدم می زد
باران به روی شانه هایش باز... نَم می زد
حس غریبی در نگاهش بود و او هر بار
با بغض های خسته اش شعری قلم می زد
پاییز در چشمان سردش فصل رفتن بود
با نَم نَم یادی در آن اشکی رقم می زد
هر شب برایش مثل یلدا بود و مهتاب
در برکه ی تنهاییَش نقشی به غم می زد
پروانه ای شد در مسیر بی نشان ها
از خود گسست و در هوای عشق... دَم می زد
باران به روی شانه هایش باز... نَم می زد
حس غریبی در نگاهش بود و او هر بار
با بغض های خسته اش شعری قلم می زد
پاییز در چشمان سردش فصل رفتن بود
با نَم نَم یادی در آن اشکی رقم می زد
هر شب برایش مثل یلدا بود و مهتاب
در برکه ی تنهاییَش نقشی به غم می زد
پروانه ای شد در مسیر بی نشان ها
از خود گسست و در هوای عشق... دَم می زد
۱۲.۶k
۰۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.