ای مثل عاقبت شاعر تلخ، که طوری رفته ای که انگار هرگز نبود
تو در تدارک مرگم بودی، و من در آغوش تو زندگی میکردم. عجب تناقض دلخواهی. حالا دیگر همهچیز را پذیرفتهام. غیاب را، فراق را، بوی تند بدن دیگری را بر تن تو پس از یک تنانگی باشکوه، و فراموش شدگی را. پذیرندهام و بزرگوار، مثل تمام اموات.
ای زخم دلخواه که دلم را ناسور کردی، و ای بوسهی بیوقت که انکار عدمم بودی، و ای مسافری که برای رفتن از خانهام و ماندن در ابرهای گلویم یکسان بیتاب بودی، ای نامرئی موزون که تماشای گمشدنت میان اسبهای آهنی زیباترین مرثیهی عمرم شد، صبح ایستادم وسط دردهایم و به تو فکر کردم و فهمیدهام رفتهای. برای همیشه رفتهای.
سه بوسه روی کتف باد برایت گذاشتم. اولی برای وقتی دلت بخواهد بخندی، دومی برای وقتی دلت بخواهد گریه کنی، و سومی برای روزی که کشف میکنی دیگر سطر اول تمام نوشتههای نویسنده عبوس درباره تو نیست.
یک بوسه روی کتف باد برایم بگذار، برای اندوه خاکسپاری یک علاقه.
همین...
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.