اتفاق می افتد . می گوید من دوستت دارم ، همین که هستی را م
اتفاق می افتد . می گوید من دوستت دارم ، همین که هستی را میخواهم ، میخواهم بمانم و تو انکار میکنی و پس می زنی و فرار میکنی ومی روی ته نمور غار خودت پنهان میشوی ...
بعد در سکوت شبهایی که همیشه یلداهای بی برفند ، تنها تو می مانی و تو ...
به راهی که رفته ای نگاه میکنی ، به عمرت ، به زخم ها ، به تازیانه های عذاب بعد از انگشتهای نوازش ، به سردی وداع بعد از تب تند بوسه و آغوش ، به تنانگی ناکام جسدوار وقتی دلی نیست که بتپد ، به حزنت ، به وابستگی و دوباره دریده شدن در شبهای فراق ، به خودت که آخ ! چقدر خسته ای برای دوباره رفتن این راه ...
با خودت می گویی کاش برایش توضیح داده بودم که چرا نمی توانم با او بمانم اما او رفته ، و دیگر دیر شده و تو باید بمانی و دلهایی را که شکسته ای مثل پروانه های مرده با سوزن های تیز به گوشه و کنار ذهنت بچسبانی که یادت نرود زخم اگر خورده بودی ، زخم هم زدی ...
بعد هم می نشینی توی تاریکی اتاقت ، به انگشتهای تنهای زشتت نگاه می کنی که چه دریغی دارند برای نوازش تنی گرم و توی گوشت علیرضا آذر دارد می خواند :
تنها سر من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینند، تا طالع من این است ...
گاهی برای زخم نزدن به عزیزت و شریک نکردنش در جهان تاریک و سردت و برای آرامش او ، باید به کُشتار احساس و قلب بی آزارت بروی و این یعنی دوست داشتن ...
بعد در سکوت شبهایی که همیشه یلداهای بی برفند ، تنها تو می مانی و تو ...
به راهی که رفته ای نگاه میکنی ، به عمرت ، به زخم ها ، به تازیانه های عذاب بعد از انگشتهای نوازش ، به سردی وداع بعد از تب تند بوسه و آغوش ، به تنانگی ناکام جسدوار وقتی دلی نیست که بتپد ، به حزنت ، به وابستگی و دوباره دریده شدن در شبهای فراق ، به خودت که آخ ! چقدر خسته ای برای دوباره رفتن این راه ...
با خودت می گویی کاش برایش توضیح داده بودم که چرا نمی توانم با او بمانم اما او رفته ، و دیگر دیر شده و تو باید بمانی و دلهایی را که شکسته ای مثل پروانه های مرده با سوزن های تیز به گوشه و کنار ذهنت بچسبانی که یادت نرود زخم اگر خورده بودی ، زخم هم زدی ...
بعد هم می نشینی توی تاریکی اتاقت ، به انگشتهای تنهای زشتت نگاه می کنی که چه دریغی دارند برای نوازش تنی گرم و توی گوشت علیرضا آذر دارد می خواند :
تنها سر من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینند، تا طالع من این است ...
گاهی برای زخم نزدن به عزیزت و شریک نکردنش در جهان تاریک و سردت و برای آرامش او ، باید به کُشتار احساس و قلب بی آزارت بروی و این یعنی دوست داشتن ...
۲۵.۳k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.