امروز یه پیرمرد پیرزنی، رو صندلی کنار پارک نشسته بودن که
امروز یه پیرمرد پیرزنی، رو صندلی کنار پارک نشسته بودن که یهو پیرمرده برگشت به زنش گفت :
"قربون خدایی برم که تورو آفرید".
نمی دونم پیرزنه اون لحظه چه حسی داشت
ولی حقیقتا قربون صدقه به این قشنگی ندیده بودم ... دلم از این عشقا خواست-
امروز یه پیرمرد پیرزنی، رو صندلی کنار پارک نشسته بودن که یهو پیرمرده برگشت به زنش گفت :
"قربون خدایی برم که تورو آفرید".
نمی دونم پیرزنه اون لحظه چه حسی داشت
ولی حقیقتا قربون صدقه به این قشنگی ندیده بودم ... دلم از این عشقا خواست-
۱۶.۰k
۲۲ آبان ۱۴۰۱