بدون مخاطب خاص
- روزی ك داشت میرفت نگام كرد ؛
نيشخندی زد و گفت خونسرد شدی ، فكر میكردم بخوای جلومو بگيری ك بگی نرم ك بگی بمونم ؛
دست به سينه شدم و خودمو محكم بغل كردم ؛
بايد از همونجا شروع میكردم به يادگرفتن اينكه خودم خودمو ديگه بغل كنم ؛
رومو ازش چرخوندمو شروع كردم به حرف زدن ؛ گفتم : جلوتو اون روزایی گرفتم ك بابت كارهایی ك نكرده بودم ازت عذرخواهی كردم ؛
جلوتو اون روزایی گرفتم ك نمیخواستم يه شب ناراحت بخوابی ك نكنه تا صبح از دلت برم بيرون ؛ جلوتو اون روزایی گرفتم ك صفحه گوشيم خيس شده بود از اشكام ؛ ولی باز برات خنديدم ! باز وقتی صدام میكردی سريع اشكامو پاك میكردم و میگفتم ؛ جونِ دلم ! من اون روزا انقدر جلوتو گرفتم ك ، ديگه الان لوس میشه اگه باز بخوام بگم نری ؛ انقدر اون روزا جلوتو گرفتم ك الان ديگه نای مقاومت كردن جلوی رفتنت رو ندارم ؛ من كم ازت نخواستم ك نری . .
ك بمونی ؛ ولی الان دارم به اين فكر میكنم ك ؛ شايد همون روزا بايد میذاشتم بری ؛ چون تو اگر آدم موندن بودی مثل من میترسيدی ك فعل ‹ رفتن › رو به زبون بياری .
حالا میگی بايد وايستم جلوت و نذارم بری ؛
میفهمم ك تو عادت كردی به خواهشای من . ك هربار ازت بخوام بمونی كنارم ؛ اون روزا ك هربار آخر همهی حرفام و همهی جروبحثا بهت میگفتم ك نری و تنهام نذاری ؛ بايد به اين فكر میكردی ك هر آدمی يه روزی از تكرار زياد يه حرفی خسته میشه .
‹ هر آدمی يه روزی جا میزنه از زير بار خواهش و التماس كردن برای موندن ؛ یه روزی میرسه ك ديگه دلش میخواد بقيه از اون بخوان ك نره ؛ ك بمونه . ‹ حالا تو اگر نمیخوای بری بشين اينجا روی همين نيمكت و اين بار من میرم . .
نيشخندی زد و گفت خونسرد شدی ، فكر میكردم بخوای جلومو بگيری ك بگی نرم ك بگی بمونم ؛
دست به سينه شدم و خودمو محكم بغل كردم ؛
بايد از همونجا شروع میكردم به يادگرفتن اينكه خودم خودمو ديگه بغل كنم ؛
رومو ازش چرخوندمو شروع كردم به حرف زدن ؛ گفتم : جلوتو اون روزایی گرفتم ك بابت كارهایی ك نكرده بودم ازت عذرخواهی كردم ؛
جلوتو اون روزایی گرفتم ك نمیخواستم يه شب ناراحت بخوابی ك نكنه تا صبح از دلت برم بيرون ؛ جلوتو اون روزایی گرفتم ك صفحه گوشيم خيس شده بود از اشكام ؛ ولی باز برات خنديدم ! باز وقتی صدام میكردی سريع اشكامو پاك میكردم و میگفتم ؛ جونِ دلم ! من اون روزا انقدر جلوتو گرفتم ك ، ديگه الان لوس میشه اگه باز بخوام بگم نری ؛ انقدر اون روزا جلوتو گرفتم ك الان ديگه نای مقاومت كردن جلوی رفتنت رو ندارم ؛ من كم ازت نخواستم ك نری . .
ك بمونی ؛ ولی الان دارم به اين فكر میكنم ك ؛ شايد همون روزا بايد میذاشتم بری ؛ چون تو اگر آدم موندن بودی مثل من میترسيدی ك فعل ‹ رفتن › رو به زبون بياری .
حالا میگی بايد وايستم جلوت و نذارم بری ؛
میفهمم ك تو عادت كردی به خواهشای من . ك هربار ازت بخوام بمونی كنارم ؛ اون روزا ك هربار آخر همهی حرفام و همهی جروبحثا بهت میگفتم ك نری و تنهام نذاری ؛ بايد به اين فكر میكردی ك هر آدمی يه روزی از تكرار زياد يه حرفی خسته میشه .
‹ هر آدمی يه روزی جا میزنه از زير بار خواهش و التماس كردن برای موندن ؛ یه روزی میرسه ك ديگه دلش میخواد بقيه از اون بخوان ك نره ؛ ك بمونه . ‹ حالا تو اگر نمیخوای بری بشين اينجا روی همين نيمكت و اين بار من میرم . .
۹.۷k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.