True love or fear
True love or fear
Part 23
-قلبش طلسم شده.. طلسم سیاه
من:طلسم سیاه؟
-طلسم قدرتمندیه.. خیلی قدرتمند
فقط یه چیز میتونه این طلسمو از بین ببره
من:چ.. چی ..
-معشوقش باید نیمی از قلبشو به اون بده
من:ی.. یعنی چی؟
-اگه واقعا دوسش داری و میخوای نجاتش بدی باید از انرژی قلبت به اون بدی
این تنها راه شکستن طلسم
اما..
یونگی:اما چی..؟
-اما اگه اینکارو بکنی به شدت ضعیف میشی
با این وجود حاضری نیمی از قلبت رو به اون بدی؟
من:حاضرم... این کارو میکنم
یونگی:شوخیت گرفته انا؟ اگه بلایی سرت بیاد چی
من:این چیزیه که با تمام وجودم میخوامش
-باشه.. اگه اینطوره.. حرفی نمیمونه
پس شروع میکنیم
از زبان راوی
جادوگر با یه ورد قلب انا رو از سینش بیرون میکشه
قلب انا به طرز باور نکردنی به دو نیم تقسیم میشه
نیمی از قلبشو تو سینه جانگ کوک جا میکنه و نیم دیگرشو برمیگردونه به انا
یونگی با بهت به انا نگا میکنه
تو دلش احساس پشیمونی میکنه که چرا انارو اورد اینجا اما.. وقتی به یاد عطش و علاقه انا نسبت به نجات دادن جونگ کوک میوفته اروم میشه
یونگی:یعنی این دختر انقدر عاشق این هیولاس؟
یهو انا بی جون میوفته زمین
جونگ کوک ویو
با حس سردرد عجیبی بلند شدم یکم اطرافو نگاه کردم
یونگی یه گوشه وایساده بود
اون اینجا چیکار می کرد؟
سرمو چرخوندم که انارو دیدم
بی جون افتاده بود رو زمین
یهو درد عجیبی توی قلبم احساس کردم
انگار قلبم مال خودم نبود حس عجیبی داشتم
خودمو تو شیشه شکسته گوشه دیوار نگاه کردم
چ.. چشمام دیگه قرمز نبود چه اتفاقی افتاده
ن.. نکنه
نه نه امکان نداره
یونگی:اره.. انا اینکارو کرد
من:نه.. نه.. نباید اینطوری میشد
بلند شدمو و دوییدم سمت انا
تن بی جونش رو تو بغلم جا دادم
Part 23
-قلبش طلسم شده.. طلسم سیاه
من:طلسم سیاه؟
-طلسم قدرتمندیه.. خیلی قدرتمند
فقط یه چیز میتونه این طلسمو از بین ببره
من:چ.. چی ..
-معشوقش باید نیمی از قلبشو به اون بده
من:ی.. یعنی چی؟
-اگه واقعا دوسش داری و میخوای نجاتش بدی باید از انرژی قلبت به اون بدی
این تنها راه شکستن طلسم
اما..
یونگی:اما چی..؟
-اما اگه اینکارو بکنی به شدت ضعیف میشی
با این وجود حاضری نیمی از قلبت رو به اون بدی؟
من:حاضرم... این کارو میکنم
یونگی:شوخیت گرفته انا؟ اگه بلایی سرت بیاد چی
من:این چیزیه که با تمام وجودم میخوامش
-باشه.. اگه اینطوره.. حرفی نمیمونه
پس شروع میکنیم
از زبان راوی
جادوگر با یه ورد قلب انا رو از سینش بیرون میکشه
قلب انا به طرز باور نکردنی به دو نیم تقسیم میشه
نیمی از قلبشو تو سینه جانگ کوک جا میکنه و نیم دیگرشو برمیگردونه به انا
یونگی با بهت به انا نگا میکنه
تو دلش احساس پشیمونی میکنه که چرا انارو اورد اینجا اما.. وقتی به یاد عطش و علاقه انا نسبت به نجات دادن جونگ کوک میوفته اروم میشه
یونگی:یعنی این دختر انقدر عاشق این هیولاس؟
یهو انا بی جون میوفته زمین
جونگ کوک ویو
با حس سردرد عجیبی بلند شدم یکم اطرافو نگاه کردم
یونگی یه گوشه وایساده بود
اون اینجا چیکار می کرد؟
سرمو چرخوندم که انارو دیدم
بی جون افتاده بود رو زمین
یهو درد عجیبی توی قلبم احساس کردم
انگار قلبم مال خودم نبود حس عجیبی داشتم
خودمو تو شیشه شکسته گوشه دیوار نگاه کردم
چ.. چشمام دیگه قرمز نبود چه اتفاقی افتاده
ن.. نکنه
نه نه امکان نداره
یونگی:اره.. انا اینکارو کرد
من:نه.. نه.. نباید اینطوری میشد
بلند شدمو و دوییدم سمت انا
تن بی جونش رو تو بغلم جا دادم
۱۸.۶k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.