چند شب پیش ، یه دوست مجازی بسیار عزیز که گاهی با هم حرف م
چند شب پیش ، یه دوست مجازی بسیار عزیز که گاهی با هم حرف میزنیم و هیچ وقت حس جدی یا خاصی بین ما نبوده ، جز زیبایی اون و تحسین من ، وسط مکالمه تایپی ، استیکری گفت : باید برم، مهمون دارم .
خداحافظی کردیم و چند دقیقه بعد من متوجه شدم کلافهام.
متوجه شدم دارم به مردی که مهمونِ زن غریبه اما خواستنیِ توی گوشیمه حسادت میکنم...
کم کم متوجه شدم قصه چیه : توی معادلات ذهنم اون رو تنها، رها و حتی نیازمند به توجهِ من تصور کردهبودم.
اول عصبی شدم و بعد همه چیز برام مثل چراغی صریح و آزارنده روشن شد : ذهن کلیشهای، تحلیل کلیشهای، رفتار کلیشهای و باوری غلط :"من مَردم و هر زنی که لبخندی به سمتم بفرسته، سخت به من محتاجه ...
تمام اینها برای منِ استادشده در نادیده گرفتن لبخندها، معنای سادهای داشت. درسی عزیز و ساده و بزرگ. فهمیدم پشت همه نمایشهای رشد، بعد از همه تغییرات مثبت که جهانت رو خلوت اما آروم نگه میداره، بعد از همه تنها کوه رفتن ها و مراقبهها و اهمیت باور "تنهایی وجودی" رو درک کردنها، همیشه یه ناپختگی ملالآور در روح و روان انسان پنهانه که توی بزنگاههای ساده یقهت رو میگیره و واقعیاتی مهیب رو بهت یادآوری میکنه: تو هرگز از کسی که هستی به صورت کامل رها نمیشی...
بله. انسانی که منم دوگانه عجیبی از خواستن و نخواستن، میل به تنهایی و ترس از تنهایی، و زشتی و زیباییه. و گمانم معجزه انسان همینه...
احتمالا این کاریه که سنجاقک بلد نیست و من بلدم.
گرچه هنوز هم فکر میکنم شکوه سنجاقک وقتی روی آب مسطح رودخونه فرود میاد، از شکوه من وقتی در شراب تماشا یا تصاحب تن یک انسان غرق میشم بیشتر و مقدس تره...
چندبار بخونیم که مطمئنا برای هممون چندبار اتفاق افتاده 👍
خداحافظی کردیم و چند دقیقه بعد من متوجه شدم کلافهام.
متوجه شدم دارم به مردی که مهمونِ زن غریبه اما خواستنیِ توی گوشیمه حسادت میکنم...
کم کم متوجه شدم قصه چیه : توی معادلات ذهنم اون رو تنها، رها و حتی نیازمند به توجهِ من تصور کردهبودم.
اول عصبی شدم و بعد همه چیز برام مثل چراغی صریح و آزارنده روشن شد : ذهن کلیشهای، تحلیل کلیشهای، رفتار کلیشهای و باوری غلط :"من مَردم و هر زنی که لبخندی به سمتم بفرسته، سخت به من محتاجه ...
تمام اینها برای منِ استادشده در نادیده گرفتن لبخندها، معنای سادهای داشت. درسی عزیز و ساده و بزرگ. فهمیدم پشت همه نمایشهای رشد، بعد از همه تغییرات مثبت که جهانت رو خلوت اما آروم نگه میداره، بعد از همه تنها کوه رفتن ها و مراقبهها و اهمیت باور "تنهایی وجودی" رو درک کردنها، همیشه یه ناپختگی ملالآور در روح و روان انسان پنهانه که توی بزنگاههای ساده یقهت رو میگیره و واقعیاتی مهیب رو بهت یادآوری میکنه: تو هرگز از کسی که هستی به صورت کامل رها نمیشی...
بله. انسانی که منم دوگانه عجیبی از خواستن و نخواستن، میل به تنهایی و ترس از تنهایی، و زشتی و زیباییه. و گمانم معجزه انسان همینه...
احتمالا این کاریه که سنجاقک بلد نیست و من بلدم.
گرچه هنوز هم فکر میکنم شکوه سنجاقک وقتی روی آب مسطح رودخونه فرود میاد، از شکوه من وقتی در شراب تماشا یا تصاحب تن یک انسان غرق میشم بیشتر و مقدس تره...
چندبار بخونیم که مطمئنا برای هممون چندبار اتفاق افتاده 👍
۳۲.۷k
۰۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.