ماشین زمان ...
ماشین زمان ...
پارت بیستم
________
ویو ا.ت
ات:من،من میتونم کسی باشم که نگرانت میشه...من...
_فراموش نکن...من و تو هیچ علاقه ای نسبت به هم نداریم ...
یونگی رفت شاید دروغ میگفت شاید نمیخواست قبول کنه بالاخره داره عاشق اون دختر میشه ...حالا هرچی هم بود اون قسم خورده بود که عاشق دختر وزیر جانگ نشه ...قسم خورده بود که عاشق هیچ دختری نشه و فکر میکرد تا الان موفق هم شده اما...ولش کنید
یونگی رفت و ا.ت به رفتنش خیره شد ...حالا که میخواست تکیه گاه به نفر بشه ...اینجوری شد
نفسش رو عمیق بیرون داد و سمت قصر ملکه مادر حرکت کرد ...
طبیب رو دید که از اتاق بیرون اومد
ات:چیشد؟!
طبیب:متاسفم اما ...امیدی به ملکه مادر نیست ...بهتره برید ببینید شون ...
ا.ت وارد اتاق شد دیگه نتونست تحمل کنه و گریش در اومد ...ملکه مادر تو تمام این چند ماهی که بود مثل مادرش شده بود تمام راز هاش،تمام علاقه هاش رو به ملکه مادر گفته بود حتی،حتی همین که از آینده اومده بود ...ملکه مادر هم باور کرده بود چون به ا.ت باور داشت ...
کنار ملکه مادر نشست و اشکاش رو پاک کرد
ات:مادر ...خسته شدم ...امشب به پسرت گفتم ... همونطور که تو بهم گفتی اما اون...باز هم خوردم کرد ...مامان جون ...نمیدونی چقدر دلم پره میخوام منم کنارت دراز بکشم و باهات از اینجا برم...
چشمای ملکه مادر کم کم باز شد
@ا،ا.ت
ات: مامان...
@(با صدای ضعیف و لکنت)هیشش...ا.ت حوا،ست به یون،یونگی باشه ...ت،تو مثل ا،الاهه از ا،اینده اومدی تا یونگی رو نجات بدی...ن،نجاتش بده ...ا،از اون با،باتلاق درش بیار...ا،اون نم،نمیتونه ا،احساساتش رو بیان کنه ولی تو...روشن،ش کن ...ا،ا.ت دوست دارم دختر ...
چشمای ملکه مادر با آخرین حرفش بسته شد
ات:ملکه مادر...مادر جانن(داد و گریه) مامان ...قرار نبود ...تروخدا بلند شو ...مامان ....ندیمه سووو
ندیمه ها داخل اومدند و ...
پرش زمانی به روز مراسم...همه با لباس سفید و قیافه ای ناراحت وایستاده بودند ...یونگی و ا.ت روی زمین نشسته بودند ...هیچکدوم توان گریه کردن نداشتند ...ا.ت نگاهی به یونگی کرد و آخرین حرف های ملکه مادر رو به یادش آورد
*مامان جون...قول میدم ...قول میدم به خواستت عمل کنم ...یونگی رو نجات میدم ...مامان ...دوست دارم*
یونگی به زور از روی حصیر روی زمین بلند شد خواست قدمی بزاره که روی زمین افتاد ...اولین و آخرین صدا اکو شده تو گوشش داد ا.ت بود که اسمش رو صدا زد و سمتش رفت ...
پرش زمانی*
_برو گمشو بیرون(داد)
ات:هی تب داری ...
_برو بیرون تا نگفتم بیان بندازنت ...
ات:میفهمی دارم چی میگم؟! حالت بده...تب داری ...باید استراحت...
ادامه کامنت حتما بخونیددد
نظر یادت نره رفیق
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#YOONGI#SUGA#fake
پارت بیستم
________
ویو ا.ت
ات:من،من میتونم کسی باشم که نگرانت میشه...من...
_فراموش نکن...من و تو هیچ علاقه ای نسبت به هم نداریم ...
یونگی رفت شاید دروغ میگفت شاید نمیخواست قبول کنه بالاخره داره عاشق اون دختر میشه ...حالا هرچی هم بود اون قسم خورده بود که عاشق دختر وزیر جانگ نشه ...قسم خورده بود که عاشق هیچ دختری نشه و فکر میکرد تا الان موفق هم شده اما...ولش کنید
یونگی رفت و ا.ت به رفتنش خیره شد ...حالا که میخواست تکیه گاه به نفر بشه ...اینجوری شد
نفسش رو عمیق بیرون داد و سمت قصر ملکه مادر حرکت کرد ...
طبیب رو دید که از اتاق بیرون اومد
ات:چیشد؟!
طبیب:متاسفم اما ...امیدی به ملکه مادر نیست ...بهتره برید ببینید شون ...
ا.ت وارد اتاق شد دیگه نتونست تحمل کنه و گریش در اومد ...ملکه مادر تو تمام این چند ماهی که بود مثل مادرش شده بود تمام راز هاش،تمام علاقه هاش رو به ملکه مادر گفته بود حتی،حتی همین که از آینده اومده بود ...ملکه مادر هم باور کرده بود چون به ا.ت باور داشت ...
کنار ملکه مادر نشست و اشکاش رو پاک کرد
ات:مادر ...خسته شدم ...امشب به پسرت گفتم ... همونطور که تو بهم گفتی اما اون...باز هم خوردم کرد ...مامان جون ...نمیدونی چقدر دلم پره میخوام منم کنارت دراز بکشم و باهات از اینجا برم...
چشمای ملکه مادر کم کم باز شد
@ا،ا.ت
ات: مامان...
@(با صدای ضعیف و لکنت)هیشش...ا.ت حوا،ست به یون،یونگی باشه ...ت،تو مثل ا،الاهه از ا،اینده اومدی تا یونگی رو نجات بدی...ن،نجاتش بده ...ا،از اون با،باتلاق درش بیار...ا،اون نم،نمیتونه ا،احساساتش رو بیان کنه ولی تو...روشن،ش کن ...ا،ا.ت دوست دارم دختر ...
چشمای ملکه مادر با آخرین حرفش بسته شد
ات:ملکه مادر...مادر جانن(داد و گریه) مامان ...قرار نبود ...تروخدا بلند شو ...مامان ....ندیمه سووو
ندیمه ها داخل اومدند و ...
پرش زمانی به روز مراسم...همه با لباس سفید و قیافه ای ناراحت وایستاده بودند ...یونگی و ا.ت روی زمین نشسته بودند ...هیچکدوم توان گریه کردن نداشتند ...ا.ت نگاهی به یونگی کرد و آخرین حرف های ملکه مادر رو به یادش آورد
*مامان جون...قول میدم ...قول میدم به خواستت عمل کنم ...یونگی رو نجات میدم ...مامان ...دوست دارم*
یونگی به زور از روی حصیر روی زمین بلند شد خواست قدمی بزاره که روی زمین افتاد ...اولین و آخرین صدا اکو شده تو گوشش داد ا.ت بود که اسمش رو صدا زد و سمتش رفت ...
پرش زمانی*
_برو گمشو بیرون(داد)
ات:هی تب داری ...
_برو بیرون تا نگفتم بیان بندازنت ...
ات:میفهمی دارم چی میگم؟! حالت بده...تب داری ...باید استراحت...
ادامه کامنت حتما بخونیددد
نظر یادت نره رفیق
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#YOONGI#SUGA#fake
۲۳.۵k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.