ماشین زمان ...
ماشین زمان ...
پارت نوزدهم
______
ویو ا.ت
شب*
هنوز کنار هم لب برکه نشسته بودند ...برای همه جای تعجب بود هرکسی که از اونجا رد میشد از اینکه ملکه و امپراطور بدون دعوا و جر و بحث کنار هم تعجب میکرد ...
ا.ت به آسمون نگاهی انداخت
ات:احتمالا فردا هوا گرمه
_چرا؟!
ات:بچه که بودم بهم میگفتن وقتی آسمون پر از ستاره هست نشان دهنده گرم بودن هواست ...من بازم این حرفشون رو باور نمیکردم چون به نظرم مسخره میومد
_تو بچگی خیلی خوبی داشتی ...
ا.ت با این حرف یونگی لبخندش محو شد و به یونگی نگاه کرد
ات:چ،چی؟!
_فاصله سنی ما پنج ساله ...تو پنج سالت بود و من ده ...پدرت یعنی وزیر جانگ با اینکه کلی فشار روش بود...با اینکه همون قوانینی که روی امپراطور بود روی پدرت هم بود ولی بازم به خاطر تو از تمام مشکلاتش میزد ...تو حیاط قصر باهات بازی میکرد ...راستش ...بعضی اوقات بهت حسودی میکردم ...پدرت آنقدر با من هم خوب بود که بهش عمو جانگ میگفتم ...چند بار پدرم بهم هشدار داد نباید اینکار رو کنم اما...وزیر جانگ بهم گفت عیب نداره ...
ات:ولی بچگی من اونقدر ها هم قشنگ نبود...(آروم)...
ات:سردرگمم...
_چی؟؟
ات:نمیدونم باید چیکار کنم احساس میکنم خیلی زندگیم داره پیچیده میشه ...همه چی از بعد از به هوش اومدنم شروع شد ...احساس سردرگمی میکردم ...هرکاری میکردم نمیتونستم خودم رو جمع کنم ولی....حرف سوکجین هیونگ خیلی به دلم نشست ...
_سو،سوکجین هیونگ؟!
ات:محافظ کیم ...اون بهم گفت زندگی مثل باتلاق میمونه ...باید باهاش کنار بیای هرچی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر داخلش فرو میری ...باید آسون بگیری تا بتونی ازش در بیای ...از اون موقع ...
_برای همین تغییر کردی ....
_زندگی کردن برای من خیلی سخت بوده ...(بغضش گرفت) اوهوم...من خیلی سعی کردم که کاری کنم دوسم داشته باشن :) ولی همه از من متنفر بودن ...همه از من تنها متنفر بودن ...هیچکس نگرانم نمیشد! همه میگن با دنیا بساز تا باهات بسازه منم سعی کردم با دنیا بسازم! =)...ولی دنیا با من نساخت :)
یونگی از جاش بلند شد
_فراموش کن فقط دلم پر بود و کسی رو نداشتم ...
یونگی خواست بره که ا.ت بلند شد و با حرف ا.ت متوقف شد
ات:من...من میخوام کسی بشم که نگرانت میشه ...من...
نظر یادت نره رفیق!!
#bts#army#fake#BTS#ARMY#BANGTAN#YOONGI#SUGA
پارت نوزدهم
______
ویو ا.ت
شب*
هنوز کنار هم لب برکه نشسته بودند ...برای همه جای تعجب بود هرکسی که از اونجا رد میشد از اینکه ملکه و امپراطور بدون دعوا و جر و بحث کنار هم تعجب میکرد ...
ا.ت به آسمون نگاهی انداخت
ات:احتمالا فردا هوا گرمه
_چرا؟!
ات:بچه که بودم بهم میگفتن وقتی آسمون پر از ستاره هست نشان دهنده گرم بودن هواست ...من بازم این حرفشون رو باور نمیکردم چون به نظرم مسخره میومد
_تو بچگی خیلی خوبی داشتی ...
ا.ت با این حرف یونگی لبخندش محو شد و به یونگی نگاه کرد
ات:چ،چی؟!
_فاصله سنی ما پنج ساله ...تو پنج سالت بود و من ده ...پدرت یعنی وزیر جانگ با اینکه کلی فشار روش بود...با اینکه همون قوانینی که روی امپراطور بود روی پدرت هم بود ولی بازم به خاطر تو از تمام مشکلاتش میزد ...تو حیاط قصر باهات بازی میکرد ...راستش ...بعضی اوقات بهت حسودی میکردم ...پدرت آنقدر با من هم خوب بود که بهش عمو جانگ میگفتم ...چند بار پدرم بهم هشدار داد نباید اینکار رو کنم اما...وزیر جانگ بهم گفت عیب نداره ...
ات:ولی بچگی من اونقدر ها هم قشنگ نبود...(آروم)...
ات:سردرگمم...
_چی؟؟
ات:نمیدونم باید چیکار کنم احساس میکنم خیلی زندگیم داره پیچیده میشه ...همه چی از بعد از به هوش اومدنم شروع شد ...احساس سردرگمی میکردم ...هرکاری میکردم نمیتونستم خودم رو جمع کنم ولی....حرف سوکجین هیونگ خیلی به دلم نشست ...
_سو،سوکجین هیونگ؟!
ات:محافظ کیم ...اون بهم گفت زندگی مثل باتلاق میمونه ...باید باهاش کنار بیای هرچی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر داخلش فرو میری ...باید آسون بگیری تا بتونی ازش در بیای ...از اون موقع ...
_برای همین تغییر کردی ....
_زندگی کردن برای من خیلی سخت بوده ...(بغضش گرفت) اوهوم...من خیلی سعی کردم که کاری کنم دوسم داشته باشن :) ولی همه از من متنفر بودن ...همه از من تنها متنفر بودن ...هیچکس نگرانم نمیشد! همه میگن با دنیا بساز تا باهات بسازه منم سعی کردم با دنیا بسازم! =)...ولی دنیا با من نساخت :)
یونگی از جاش بلند شد
_فراموش کن فقط دلم پر بود و کسی رو نداشتم ...
یونگی خواست بره که ا.ت بلند شد و با حرف ا.ت متوقف شد
ات:من...من میخوام کسی بشم که نگرانت میشه ...من...
نظر یادت نره رفیق!!
#bts#army#fake#BTS#ARMY#BANGTAN#YOONGI#SUGA
۱۶.۱k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.