رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت چهل و هفت
و از چیزهایی که از اون خانم شنیدم خیلی هم خوب از پس وظایف مردونه بر اومدی که تا قبل از این ازت بعید بود و این جای تایید داره. با همه این ها نه می تونم ببخشمت نه اینکه کتک بزنم چون انگار تو اون چیزی که بعد از تنبیه قرار بود بفهمی رو تا الان فهمیدی.
متعجب از حرف های جدید پندار نگاهش می کردم.
- داداش!
- هیس!
یکم مکث کرد بعد گفت:
- تا اطلاع ثانوی من رو داداش خطاب نکن اعصابم خورد می شه.
دو دستی دستش رو گرفتم.
- خواهش می کنم! ببخش داداش!
#رمان
پوفی کشید.
- صدام رو بالا نبر نصف شبی.
دستش رو ول کردم و چند ثانیه در سکوت گذشت بعد یک چیزی یادم اومد.
- من باعث مرگ کی شدم؟!
- نمی دونی؟
- کی؟!
- فرزاد.
منجمد شدم.
- چطور ممکن؟!
شیوش رو تعریف کرد و گفت:
- حدث من اینه داشته به اتاق پنهان می رفته تا نقشه شومش رو عملی کنه. پنهان هم که همیشه خدا در اتاقش قفله.
عرق سرد روی بدنم نشست. دلداریم نداد و بجاش گفت:
- درسته کتک نمی خوری اما قرار هم نیست بی تنبیه بمونی. تا یک ماه همه کارها خونه با توی، هر نوع تفریح ممنوع، تلوزیون ممنوع، داشتن بسته اینترنت هم همچنین. اوکیه؟
من که فهمیدم تا حدودی بخشیدم خوشحال گفتم:
- بله.
بلند شد.
- امشب هم توی هال بخواب.
پشت سرش داخل رفتم و روی کاناپه خونه دراز کشیدم. می خواست از پله ها بالا بره که انگار پشیمون شد و برگشت و رو به روم قرار گرفته. داشتم با تعجب نگاهش می کردم که دستش رو به سمتم گرفت. محکم باهاش دست دادم و بعد بلند شدم و همدیگه رو بغل کردم. حالا نگاه اون هم آروم تر بود. ضربه آرومی به بازوم زد و رفت. صبح پنهان رو دیدم.
برعکس توقعم اصلا ناراحت نبود و خیلی هم تحویلم گرفت. دریا پایین اومد و خجالتی کناری ایستاده بود. پنهان گفت:
- بیا زن داداش غریبی نکن.
نیش من باز شد و دریا رنگ به رنگ شد و اومد کنارمون نشست و نگران پرسید:
- فرزاد کجاست؟!
پنهان و پندار بهم نگاه کردن. پنهان معذب گفت:
- خوب اون...
من گفتم:
- مرده.
بهت زده به سمتم برگشت. خیلی طول کشید به خودش بیاد.
- مرده؟! امکان... امکان نداره. اون حیون نمی مرد.
یک لقمه براش کره مربا درست کردم و به سمتش گرفتم.
- رفع بلا بود.
در حالی که گیج بود به لقمه خیره شد بعد ممنون زیر لبی گفت و بیرون رفت. خواستم دنبالش برم که پندار گفت:
- پنهان بره بهتره.
پنهان سریع بلند شد و رفت. ناراحت پرسیدم:
- یعنی هنوز اون رو دوست داره؟
- نه، ولی خوب طول می کشه که عادت کنه.
دستی روی موهام کشید.
- عیال وار شدی که هیچ بچه هم داری.
خندیدم.
- تازه قدرتون رو فهمیدم پندار. مخصوصا تو، هرچند سختگیری کردی اما باعث شد من جای درستی پا بذارم. اگه تو ولمون می کردی من هم عرضه جمع و جور کردن خانواده رو نداشتم اون موقع سرنوشت من و پنهان معلوم نبود.
دستم رو گرفت و فشرد.
متعجب از حرف های جدید پندار نگاهش می کردم.
- داداش!
- هیس!
یکم مکث کرد بعد گفت:
- تا اطلاع ثانوی من رو داداش خطاب نکن اعصابم خورد می شه.
دو دستی دستش رو گرفتم.
- خواهش می کنم! ببخش داداش!
#رمان
پوفی کشید.
- صدام رو بالا نبر نصف شبی.
دستش رو ول کردم و چند ثانیه در سکوت گذشت بعد یک چیزی یادم اومد.
- من باعث مرگ کی شدم؟!
- نمی دونی؟
- کی؟!
- فرزاد.
منجمد شدم.
- چطور ممکن؟!
شیوش رو تعریف کرد و گفت:
- حدث من اینه داشته به اتاق پنهان می رفته تا نقشه شومش رو عملی کنه. پنهان هم که همیشه خدا در اتاقش قفله.
عرق سرد روی بدنم نشست. دلداریم نداد و بجاش گفت:
- درسته کتک نمی خوری اما قرار هم نیست بی تنبیه بمونی. تا یک ماه همه کارها خونه با توی، هر نوع تفریح ممنوع، تلوزیون ممنوع، داشتن بسته اینترنت هم همچنین. اوکیه؟
من که فهمیدم تا حدودی بخشیدم خوشحال گفتم:
- بله.
بلند شد.
- امشب هم توی هال بخواب.
پشت سرش داخل رفتم و روی کاناپه خونه دراز کشیدم. می خواست از پله ها بالا بره که انگار پشیمون شد و برگشت و رو به روم قرار گرفته. داشتم با تعجب نگاهش می کردم که دستش رو به سمتم گرفت. محکم باهاش دست دادم و بعد بلند شدم و همدیگه رو بغل کردم. حالا نگاه اون هم آروم تر بود. ضربه آرومی به بازوم زد و رفت. صبح پنهان رو دیدم.
برعکس توقعم اصلا ناراحت نبود و خیلی هم تحویلم گرفت. دریا پایین اومد و خجالتی کناری ایستاده بود. پنهان گفت:
- بیا زن داداش غریبی نکن.
نیش من باز شد و دریا رنگ به رنگ شد و اومد کنارمون نشست و نگران پرسید:
- فرزاد کجاست؟!
پنهان و پندار بهم نگاه کردن. پنهان معذب گفت:
- خوب اون...
من گفتم:
- مرده.
بهت زده به سمتم برگشت. خیلی طول کشید به خودش بیاد.
- مرده؟! امکان... امکان نداره. اون حیون نمی مرد.
یک لقمه براش کره مربا درست کردم و به سمتش گرفتم.
- رفع بلا بود.
در حالی که گیج بود به لقمه خیره شد بعد ممنون زیر لبی گفت و بیرون رفت. خواستم دنبالش برم که پندار گفت:
- پنهان بره بهتره.
پنهان سریع بلند شد و رفت. ناراحت پرسیدم:
- یعنی هنوز اون رو دوست داره؟
- نه، ولی خوب طول می کشه که عادت کنه.
دستی روی موهام کشید.
- عیال وار شدی که هیچ بچه هم داری.
خندیدم.
- تازه قدرتون رو فهمیدم پندار. مخصوصا تو، هرچند سختگیری کردی اما باعث شد من جای درستی پا بذارم. اگه تو ولمون می کردی من هم عرضه جمع و جور کردن خانواده رو نداشتم اون موقع سرنوشت من و پنهان معلوم نبود.
دستم رو گرفت و فشرد.
۵۲.۶k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.