رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت چهل و شیش
- معذرت می خوام!
هل نگاهم کرد.
- نه نه... یعنی نمی خواد!
- چرا اینطوری می کنی دریا؟ توهم یک انسانی باید ناراحتی خودت رو نشون بدی. من اشتباه بزرگی در حقت مرتکب شدم. فحشم بده سرم داد بزن کتکم بزن حتی ازم شکایت کن. این ها حق توی.
سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد بعد لبخند آرومی زد.
- این یک ماه برای من و دخترم طوری گذشت که به همه سختیهای زندگیمون می ارزید. وقتی فرزاد واقعی برگرده، این مدت آخرین لحظه های خوش ماست.
جلو رفتم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
- هیچ وقت بر نمی گرده، قرار نیست تو دوباره با اون زندگی کنی. به دوستم گفتم دنبال راهش بگرده، تو زن منی، عشق منی و زندگی من!
با بهت نگاهم کرد.
- منظورت چیه؟!
سرش رو به سینه م چسبوندم
- پاک تر زلالی آب رود نترس منظورم اون نبود.
ازش جدا شدم و گونه ش رو بوسیدم.
- بخواب.
در حالی که شاداب تر شده بود کنار نوا نشست و از من پرسید:
- تو چی؟
یک بالشت از روی تخت برداشتم و روی زمین دراز کشیدم.
- راحت باش.
چند ثانیه نگاهم کرد بعد یک پتو برداشت و به سمتم اومد و روم انداخت و برای اولین بار خودش گونه م رو بوسید.
بجای صدها کابوس هزار رویا می دیدم که یکی آروم تکونم داد. اول فکر کردم دریاست اما وقتی پندار رو بالا سرم دیدم قالب تهی کردم. آروم گفت:
- بیا حیاط.
و خودش زودتر رفت. نگاهی به دریا و نوا که خواب بودن انداختم و با قدم های لرزون به حیاط رفتم. کلافه توی حیاط قدم می زد به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و به سمت پنهان حیاط کشوند و به سمت دیوار هلم داد. یک چوب که انگار قبلا آماده اونجا گذاشته بود رو برداشت و بالا برد. با دیدن قطر چوب نفسم ایستاد. دوتا دستم رو روی سرم گرفتم و به سمتم دیوار برگشتم.
یکم که گذشت دیدم خبری از درد نشد. نگاهش که کردم خندید و چوب رو کنار انداخت. این کار از پنداری که همیشه می گفت تربیت بچه (البته خودش بچه) از خود بچه مهم تره بعید بود! بی توجه به حالم کنار باغچه نشست و اشاره کرد بشین. در حالی که با نگاهم دور و بر رو نگاه می کردم ببینم با چی قرار کتک بخورم کنارش نشستم. بعد از کمی مکث گفت:
- خطرناک ترین و وحشتناک ترین حرکت دنیا رو زدی. می دونستم یک روز بی قیدی و بچه بازی هات کار دستمون می ده اما نه تا این حد. باعث مرگ یک انسان شدی، از طرفی می تونستی برای خواهرت حسابی دردسر ساز بشی، اگه بلایی سرش می اومد ما که هیچی خودت هم خودت رو نمی بخشیدی. اون مرد می تونست آبرو تو رو ببره، می تونست به اسم تو خیلی کارها بکنه.
سرم پایین بود و شرمنده گوش می دادم. ادامه داد:
- البته نباید یک طرف به قاضی رفت. تو باعث نجات یک زن و بچه بی گناه شدی، خیلی تجربه های خوب یاد گرفتی و همچنین تونستی یک ماه کامل نزدیک یک خانم جوون باشی و دست از پا خطا نکنی، به یک معتاد کمک کردی.
#چالش #رمان
هل نگاهم کرد.
- نه نه... یعنی نمی خواد!
- چرا اینطوری می کنی دریا؟ توهم یک انسانی باید ناراحتی خودت رو نشون بدی. من اشتباه بزرگی در حقت مرتکب شدم. فحشم بده سرم داد بزن کتکم بزن حتی ازم شکایت کن. این ها حق توی.
سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد بعد لبخند آرومی زد.
- این یک ماه برای من و دخترم طوری گذشت که به همه سختیهای زندگیمون می ارزید. وقتی فرزاد واقعی برگرده، این مدت آخرین لحظه های خوش ماست.
جلو رفتم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
- هیچ وقت بر نمی گرده، قرار نیست تو دوباره با اون زندگی کنی. به دوستم گفتم دنبال راهش بگرده، تو زن منی، عشق منی و زندگی من!
با بهت نگاهم کرد.
- منظورت چیه؟!
سرش رو به سینه م چسبوندم
- پاک تر زلالی آب رود نترس منظورم اون نبود.
ازش جدا شدم و گونه ش رو بوسیدم.
- بخواب.
در حالی که شاداب تر شده بود کنار نوا نشست و از من پرسید:
- تو چی؟
یک بالشت از روی تخت برداشتم و روی زمین دراز کشیدم.
- راحت باش.
چند ثانیه نگاهم کرد بعد یک پتو برداشت و به سمتم اومد و روم انداخت و برای اولین بار خودش گونه م رو بوسید.
بجای صدها کابوس هزار رویا می دیدم که یکی آروم تکونم داد. اول فکر کردم دریاست اما وقتی پندار رو بالا سرم دیدم قالب تهی کردم. آروم گفت:
- بیا حیاط.
و خودش زودتر رفت. نگاهی به دریا و نوا که خواب بودن انداختم و با قدم های لرزون به حیاط رفتم. کلافه توی حیاط قدم می زد به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و به سمت پنهان حیاط کشوند و به سمت دیوار هلم داد. یک چوب که انگار قبلا آماده اونجا گذاشته بود رو برداشت و بالا برد. با دیدن قطر چوب نفسم ایستاد. دوتا دستم رو روی سرم گرفتم و به سمتم دیوار برگشتم.
یکم که گذشت دیدم خبری از درد نشد. نگاهش که کردم خندید و چوب رو کنار انداخت. این کار از پنداری که همیشه می گفت تربیت بچه (البته خودش بچه) از خود بچه مهم تره بعید بود! بی توجه به حالم کنار باغچه نشست و اشاره کرد بشین. در حالی که با نگاهم دور و بر رو نگاه می کردم ببینم با چی قرار کتک بخورم کنارش نشستم. بعد از کمی مکث گفت:
- خطرناک ترین و وحشتناک ترین حرکت دنیا رو زدی. می دونستم یک روز بی قیدی و بچه بازی هات کار دستمون می ده اما نه تا این حد. باعث مرگ یک انسان شدی، از طرفی می تونستی برای خواهرت حسابی دردسر ساز بشی، اگه بلایی سرش می اومد ما که هیچی خودت هم خودت رو نمی بخشیدی. اون مرد می تونست آبرو تو رو ببره، می تونست به اسم تو خیلی کارها بکنه.
سرم پایین بود و شرمنده گوش می دادم. ادامه داد:
- البته نباید یک طرف به قاضی رفت. تو باعث نجات یک زن و بچه بی گناه شدی، خیلی تجربه های خوب یاد گرفتی و همچنین تونستی یک ماه کامل نزدیک یک خانم جوون باشی و دست از پا خطا نکنی، به یک معتاد کمک کردی.
#چالش #رمان
۳۶.۵k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.